سستی و ناتوانی..!

سستی و ناتوانی..!

(1)

ساعت یک ظهر جورج به هتل رسید، تصمیم گرفت به اتاقش برود و دوش مختصری بگیرد و لباس هایش را عوض کند و سپس برای ناهار به رستوران هتل برود. وقتی می خواست پایین بیاید تلفنش به صدا در آمد و متوجه شد کاترینا است که تماس گرفته..

الو، سلام عزیزم.

چطوری جورج؟ از سرزمین شگفتی ها چه خبر؟

بسیار عالی، اینجا خیلی خوش می گذرد، من کارم را به پایان رسانده ام اما دو روز دیگر به اتمام سفرم باقی مانده که آن را به شناخت بیشتر این شهر زیبا اختصاص می دهم.

بسیار خوب، با پرسش های پزشک چکار کرده ای؟

هه هه، بعضی مواقع احساس می کنم که تام روانپزشک درست می گفت، او می گفت اگر ادیان هندی را از نزدیک بشناسی از همه کناره خواهی گرفت، اگر چه فکر می کنم مسائل دارد تا حدودی برایم روشن می شود.

هرچه بیشتر به مذهب کاتولیک نزدیک شوی آرامش و سعادت بیشتری خواهی داشت و روح القدس تو را خوشبخت می کند.

بگذار چیزی را بگویم، مایکل فردی متدین است، اما حاضر بود برای رضایت من، دخترانی به من تقدیم کند! همه اینها مثل هم هستند؛ مایکل، کاخ و تام، من هیچ کدام را راستگو نمی دانم.

وجود یک نمونه نادرست به معنی اشتباه بودن فکر و اندیشه اصیل نیست، حتی شاید اثبات این موضوع باشد که اصل، بر پاکی است و اگر یک نمونه بد وجود دارد، ده ها نمونه خوب هم وجود دارد!

درست می گویی، به هرحال از بچه ها_ مایکل و سالی_ چه خبر؟

آنها خوب هستند، همه ما مشتاق دیدار تو هستیم.

من هم مشتاق دیدن شما هستم.

در رستوران هتل، برای ناهار انواع خوراکیهای آماده و لذیذ روی میزهایی چیده شده بود، و غذاخوری هم پر از جهانگردان کشورهای مختلف بود. جورج پشت یک میز کوچک در گوشه ای نشست و به تنهایی مشغول خوردن غذا شد، نگاهش به دختری هندی افتاد که زیبایی و طراوت او غوغا می کرد، حدود بیست و چند سال داشت، موهایش سیاه سیاه و چشم هایش سرمه کشیده بود و دهانی خوش ترکیب و خندان داشت. به جهانگردان که با نگاهشان او را تعقیب می کردند نگاه می کرد و گاها به آنها لبخندی تحویل می داد و گاهی هم با طنازی و دلکشی نگاههایی رد و بدل می کرد.
نمی دانست چرا از زیبایی و طنازی او خوشش آمده، چند بار به او نگاه کرد و سپس تصمیم گرفت با خوردن غذا و فکر کردن درباره کارهایی که باید با اینترنت انجام بدهد، فکرش را از او دور کند؛ اما ناگهان متوجه شد آن دختر جوان و دلربا کنار او روی صندلی نشست.

نام من اورمیلا است و از دهلی هستم و اسم من به معنی دلربا یا مسحور کننده است. دلم برایت سوخت وقتی دیدم با نگاهت داری مرا می خوری در حالی که تنها نشسته ای، دوست داری تو را از تنهایی بیرون بیاورم؟

جورج به او نگاه کرد، تقریبا عریان بود، شکمش کاملا لخت بود و دامن بسیار کوتاهی پوشیده بود که چیزی را پنهان نمی کرد، صورت او گویی تکه ای از ماه بود و موهایش مثل ابریشم مواج، لبخندش درخشندگی خاصی داشت. نمی دانست چرا وقتی او را دید که آمد و پشت میز او نشست، واقعا خوشحال شد؛ با وجود اینکه او دیگران را رد می کرد.

من جورج هستم و از بریتانیا می آیم. از احساستان نسبت به خودم تشکر می کنم. و سپس ساکت شد. می خواست بر خود غلبه کند و درگیری درونی اش را پایان دهد؛ دوست داشت با او هم صحبت شود، اما بودن با او به چیزهای دیگری منجر می شد. ببخشید، معذرت می خواهم، من خیلی کار دارم و این اولین بار است که از زمان رسیدنم به هند تنها می نشینم.

فروتنی و لباس و سیمای شما بسیار زیباست، دوست داری از بودن با یکدیگر لذت ببریم؟

از لطف شما ممنونم، من از هم صحبتی با شما لذت می برم، اما بعد از ناهار کار دارم و مشغول هستم.

ببخشید، مثل رفتارتان صادق و روراست جلوه می کنید، من گواهی سلامتی از ایدز دارم.

دستش را دراز کرد و روی دست جورج گذاشت و آن را فشار داد، جورج احساس کرد نیرویی مثل برق از او به قلبش سرایت کرد، اما بر قلب و نفس خود چیره شد و به آرامی دست خود را کشید.

فهمیدم، متشکرم، متشکرم، من همسر دارم.

آیا همسرت اینجا در هند همراه توست؟

نه، او در بریتانیاست.

بیشتر کسانی که از اروپا و امریکا می آیند و دارای ادیان مختلفی هم هستند، همسر دارند و ازدواج کرده اند، اما آنها زندگی و لذت در اینجا را دوست دارند، جادوی هند چیز دیگری است.

متشکرم، فعلا که تو واقعا جادوگری، اما من از تو تشکر می کنم.

رفتار تو خیلی عجیب و پیچیده و نامفهوم است. این اولین بار در طول عمرم است که شخصی مثل تو را می بینم، این بار اولی است که من خود را به کسی عرضه می کنم و او مرا نمی پذیرد و رد می کند.

اورمیلا بلند شد و دیگر منتظر نماند. جورج با خود زمزمه کرد: عجیب است، پیچیده و نامفهوم کسی است که به همسرش خیانت نمی کند و به اصول خود پایبند است. هه هه، شاید. این زندگی هر روز بیشتر شگفتی هایش را برای ما آشکار می کند. اموری که قادر به شرح و تفسیر آنها نیستیم، یا اینکه آنها را به روش خودمان تفسیر می کنیم. اگر کاخ به جای من بود با زیباترین زن، زیباترین و لذت بخش ترین شب را برای خودش بوجود می آورد.

(2)

وقتی که جورج غذایش را تمام کرد، به ساعتش نگاه کرد و دید ساعت چهار و نیم به وقت هند را نشان می دهد که به وقت لندن ساعت یازده صبح بود. یادش آمد که کاترینا چهار ساعت پیش با او تماس گرفته بود، یعنی ساعت هفت صبح، در حالی که کاترینا عادت نداشت صبح به این زودی بیدار شود!
به اتاقش رفت، لپ تاپش را روشن کرد تا قسمتی از کارهایش را انجام بدهد و ایمیل و صفحه فیس بوک خود را بررسی کند. ایمیلی به کاخ فرستاد و به او خبر و مژده داد که با دو شرکت قرارداد بسته است. و سپس نامه های رسیده را بررسی کرد. وارد صفحه فیس بوک خود شد. سه روز بود که به آن سر نزده بود، دید که تعداد زیادی مقاله و عکس و درخواست رابطه دوستی برایش آمده. متوجه شد که تام روانپزشک برای او درخواست دوستی فرستاده، پس دوستی او را تائید و او را به مجموعه دوستان خود اضافه کرد و وارد صفحه او شد. دید که مجموعه عکس جدیدی اضافه کرده است، آنها را باز کرد، با دیدن آنها غافلگیر شد؛ دید که تصاویر تام با کاترینا است! در آنجا عکس هایی از آن دو بود، در حالی که چیزی می خوردند و می خندیدند و زیر آن نوشته شده بود: «با کاترینا» تاریخ افزودن این عکس را بزرگ نمایی کرد، متوجه شد امروز ساعت شش به وقت لندن افزوده شده است و در قسمت زمان گرفتن برخی عکس ها نوشته شده بود ساعت 5:25 و تاریخ امروز را نشان می داد 15/7.
سرگشتگی و حیرت او را فرا گرفت، تماس کاترینا صبح زود بود، در حالی که تا ساعت پنج و نیم با تام بوده است، یعنی اینکه او دیشب نخوابیده است! خون در رگ هایش به جوش آمد، تلفن را برداشت و با کاترینا تماس گرفت، دید که تلفنش خاموش است. با تام تماس گرفت، او با صدایی خسته پاسخ داد:

سلام جورج، کاترینا به من خبر داد که تو داری از همه ادیان فاصله می گیری!

کی به تو خبر داد؟!!

وقتی با تو تماس گرفت ما با هم بودیم، بعد من او را به خانه رساندم. داشتن او را به تو تبریک می گویم، او خیلی دلچسب و زیبا است.

شما با هم چکار می کردید؟

ما در جشن کلیسا بودیم، آیا به تو نگفت که من دارم بر روی متدینین تحقیقاتی انجام می دهم؟!

جورج مکالمه را پایان داد، در حالی که از این وقاحت و پلشتی دچار حیرت شده بود. روی تختخواب دراز کشید و حال خود را نمی فهمید، تا زمانی که متوجه شد در سالن استقبال به دنبال اورمیلا، دختر زیبای هندی می گردد، اما او را نیافت. از مسئول استقبال سراغش را گرفت، او لبخندی زد و گفت: او امروز مشتری های زیادی دارد و چند لحظه پیش به اتاق یک گردشگر چینی رفت.
جورج با هیجان و سادگی پرسید:

چکار می کنند؟!

هه هه، از کجا بدانم؟

این پرسش جورج را در تنگنا و دشواری انداخت، متوجه شد که شدیدا مضطرب است، نمی دانست چکار کند به اتاقش رفت تمام چیزی که در این لحظه می خواست این بود که به هر روش ممکن از کاترینای خائن انتقام بگیرد. تصمیم گرفت با مایکل تماس بگیرد و از او بخواهد تا آن دو دختر را که در رستوران دیده بود برایش بیاورد و با خود گفت: بگذار تا اصول و ارزشها برایت سودمند شوند، چرا تو مثل کاخ یا تام نباشی، این اصول و مبادی به چه دردت خورده اند؟ هیچ چیز، هیچ چیز..

الو، سلام مایکل.

سلام جورج، مرا ترساندی. عادت نداشتی این موقع تماس بگیری.

جورج به ساعت نگاه کرد، دید ساعت هفت و نیم است.

ببخشید، معذرت می خواهم. متوجه زمان نبودم، فقط خواستم سلامی عرض کنم، باشد، فردا تماس می گیرم، ممنون مایکل.

ممنون از تماست، فردا خودم تماس می گیرم.

جورج با خشم و غرولندکنان در اتاقش قدم می زد، دشنام و نفرین بود که یکریز از دهانش خارج می شد. نمی دانست چکار کند. شک و تردید نسبت به همسرش، شخصیت او را دچار ضعف کرده بود. دوست داشت به وسیله اورمیلا از او انتقام بگیرد اما او را پیدا نکرد، بطور حتم شخص دیگری به او دست یافته که تعصبش از او کمتر و انعطاف پذیری بیشتری نسبت به اصول و ارزش ها داشته است؛ اصولی که باعث می شود ما عقب نشینی کنیم. تا بقیه بیایند و به لذت و زیبایی برسند.
در این لحظه زمانی به خاطرش آمد که کاترینا پیش از این با تام شب نشینی کرده بود، پس وارد اینترنت شد و به صفحه تام سر زد، متوجه شد که او عکس های آن شب نشینی را هم آنجا گذاشته است و آن عکس ها شبیه همین عکس های اخیر است؛ بطوری که نشان می داد عکس ها در یک مکان گرفته شده اند، شاید دلیلش این باشد که عکس ها در کلیسا گرفته شده اند و سپس با خود گفت: این چه کلیسایی است که اینطور اجازه به هرزگی می دهد!!
و بعد یادش آمد که با ماجرای شب نشینی پیشین چطور برخورد کرده بود و چطور براد می خواست او را معتاد به مواد مخدر کند، و حرفهای آدم یادش آمد: « اگر پاسخ پرسش های اساسی خود را بیابی، بهتر می توانی با مشکلاتت برخورد کنی و در برابر فشارها قوی تر عمل کنی « و یادش آمد که می گفت: «شک را دلیلی بر محکوم کردن او قرار نده، شاید او قصد دارد تام را به مسیحیت دعوت کند!» و یادش آمد که به او گفته بود: « به قضیه و موضوع اصلی خودت بپرداز تا در زندگی ات با تمام وجود به پاسخ ساده، صادقانه و عمیق آن دست یابی و در آن هنگام سعادت و خوشبختی را خواهی یافت و مشکلات زندگی ات حل می شوند» و اینکه گفت: «تلاش کن با تام و کاترینا به شکل طبیعی و عادی رفتار کنی، تو به زودی به هند سفر می کنی و موقع بازگشت برای هر رویداد حرف های زیادی خواهی داشت و مطمئن و خاطر جمع شو که امور را با سادگی و صداقت و بدون پیچیدگی و با آرامش و سعادت و بدون فشار و سختی می گیری» پس از خود پرسید: به نظر تو آدم با کاترینا موافق است؟ یا اینکه از او دفاع می کند، چرا که مثل او متدین است؟ با او تماس خواهم گرفت تا ببینم این مرد چه چیزی را از من پنهان می کند!!

الو سلام، شما؟

من جورجم، از هند تماس می گیرم.

سلام بر مرد غربی از سرزمین شرق، چه خبر؟

در بدترین شرایط به سر می برم، کاترینا تا صبح با تام بوده و با او شب نشینی داشته.

چطور از این موضوع مطمئن هستی؟

از خود تام و عکس هایی که در صفحه فیس بوک خود گذاشته. می توانی وارد صفحه او شوی و عکس ها را ببینی.

خوب موضوع جدید در این قضیه چیست؟ تو مطمئن هستی که پیش از این هم با او شب نشینی داشته؟

بله، اما...

مهم این است که چکار کنی. در برابر شک و حیرت، ضعف و ناتوانی نشان نده و روی اهداف کاری و پاسخ گرفتن برای پرسش هایت تمرکز کن.

دوست دارم به هر شکل ممکن از کاترینا انتقام بگیرم.

پیش از این هم به تو گفتم که به هیچ کس اجازه نده در حالت ضعف و تردید تو را بازیچه خود قرار دهد و تکرار می کنم، ما در حالت ضعف، در برابر تمسک به اصولمان دچار سستی و ناتوانی می شویم و هرچه بیشتر به اصول و مبادی مان چنگ بزنیم قوی تر می شویم.

من دختری هندی را برای لذت جویی به اتاقم خواهم آورد و عکس خودم با او را برای کاترینا خواهم فرستاد تا دلش را بسوزانم، همانطور که او دل مرا سوزانده است.

تو با این کار خودت را آتش می زنی. انتقام به این شکل، رفتار افراد ناتوان و سست عنصر است و بیش از کاترینا، به خودت و اصولت ضربه می زنی. فرض کن شاید اینطور نباشد که او با تام به تو خیانت کرده باشد، در آن صورت چی کسی بیشتر زیان کرده است، تو یا او؟

من.

نخیر، بلکه او بیشتر زیان کرده است. اوست که اصول و ارزش ها و دین و شهرت و وجود خود را از بین برده، اما ضرری به تو نزده است، با وجود اینکه من فکر می کنم احتمالا وضعیت آن طور که تو تصور می کنی نباشد.

- چرا تو از او دفاع می کنی؟ آیا به خاطر این است که مثل او متدین هستی؟!

اگر او آن طور است که تو می گویی به تو خیانت می کند، یا اینکه این چنین جلوه می کند، من او را متدین نمی دانم. اما اگر به تو خیانت نکرده، این چیز دیگری است و بعد هم من چرا باید از او دفاع کنم در حالی که حتی هرگز او را ندیده ام؟ و من جز از طریق تو و آن هم همین حالا، نمی دانستم که او متدین است. تو به من می گفتی که او شراب می نوشد و شبها بیدار است، نگفته بودی که او متدین است. و بعد از همه اینها، من چه مصلحتی در دفاع از او دارم؟ و در ثانی، این تو بودی که از من پرسیدی و من با شما تماس نگرفته ام!

ببخشید آدم عزیز، نمی خواستم تو را عصبانی کنم، اما من خیلی خسته و درمانده ام، می خواستم با استفاده از اورمیلا، از کاترینا انتقام بگیرم.

می دانم که تو قصد توهین به مرا نداری، اما شایسته است که فشارها، فاصله ای میان ما و ارزش هایمان بوجود نیاورند، این اورمیلا که گفتی کیست؟

یک دختر طناز و زیبا که امروز خودش را به من عرضه کرد اما من او را رد کردم و حالا چقدر دلم می خواهد او را پیدا کنم.

چرا او را رد کردی؟

چون نمی خواستم با یک هوس زودگذر یا شهوت، به اصول و ارزش هایم توهین کنم، یا شاید به این خاطر که من ابله و کودن هستم!

و الان برای توهین و تحقیر کردن اصولت آمادگی داری؟!

چکار کنم؟

به ارزش هایت برگرد و دنبال پاسخ پرسش های بزرگت باش و در مسیر سعادت و خوشبختی حرکت کن؛ به آن خواهی رسید و از این رنج رها خواهی شد.

من دو روز دیگر به لندن بر می گردم و لازم است شما را ببینم.

منتظرت هستم.

جورج تماس را پایان داد، در حالی که نمی دانست چکار کند. لپ تاپ را روشن کرد و به ذهنش رسید که به صفحه فیس بوک آدم نگاهی بیندازد، دید که یک صفحه بسیار سنتی است، مقالاتش تقریبا طولانی بود و او نمی توانست در این وضعیت روحی چنین مقالاتی را مطالعه کند. نگاهش به مقاله ای افتاد که عنوانش چنین بود: «درس هایی از دوستم که به دنبال سعادت می گردد» آدم این مقاله را چهار روز پیش نوشته بود..
درس هایی از دوستم که به دنبال سعادت می گردد: مدتی پیش با شخصی آشنا شدم که با اشتیاق فراوان به دنبال سعادت می گشت. به گمانم او در جستجویش صادق و راستگو بود، اما فشارها بر او بسیار شدید بود، از او و داستان زندگی اش بسیار آموختم و دوست دارم فوائد زیر را با شما در میان بگذارم: 1.هر کسی سعادت را می خواهد باید در راه آن تلاش کند؛ هیچکس با ثروت، منصب و یا وراثت به آن نمی رسد. برای اینکه به سعادت برسی باید هزینه کنی و برای رسیدن به آن پافشاری کنی. 2.امکان ندارد شخصی سعادتمند شود که: نتواند به پرسش های اساسی زندگی _»چه کسی ما را آفریده است؟ چرا آفریده شده ایم؟ و سرانجام ما به کدام سمت خواهد بود؟»_ پاسخ بدهد. و کسی که نتواند به این پرسش ها پاسخ قاطع بدهد، هرگز به سعادت نخواهد رسید. 3.برخی از مردم راه سعادت را پیچیده و سخت می کنند و بعد می گویند: نتوانستم از این مشکلات و گردنه ها عبور کنم، اما اگر کارها را برای خود آسان کرده بودند، به سادگی و آسانی به آن می رسیدند. 4. برخی از مردم اهدافشان را با مشکلات جزئی و اهداف کوتاه مدت و نزدیک، از یاد می برند و در میانه راه سقوط می کنند و هرگز به سعادت و خوشبختی نمی رسند. 5. شایسته و صحیح نیست تا در میان راه از اصول و مبادی مان عدول کنیم، ارزش ها مناره هایی هستند که نباید از آنها گذشت، هر کس از آنها عبور کند خودش را در هم می شکند، اما مناره ها تغییر نمی کنند. 6.هرگاه جوینده با خودش صادق باشد و برای رسیدن هزینه کند و پافشاری ورزد و شکیبایی پیشه کند، کارها برای او آسان و مهیا می شود و مسیر راه برای او پدیدار می گردد. درسهای فراوانی در این میان وجود دارد، تلاش خواهم کرد تا آنها را در مقاله بعدی که شاید بزودی باشد، تکمیل کنم. با سلام و احترام: آدم

(3)

بعد از خواندن مقاله آدم، جورج دچار سرگشتگی شد و با حیرت از خود پرسید: چرا آدم درباره او نوشته اما به او خبر نداده است؟ حتی به نام او هم اشاره ای نکرده. در میان آنچه آدم نوشته بود و چیزهایی به او گفت، هیچگونه تناقضی وجود نداشت. او با من قاطع و شفاف بود، اما او به احساسات و وضعیت روحی من توجه نمی کند! اگر قرص هروئین را برداشته بودم یا اورمیلا را پیدا کرده بودم، این وضعیت را فراموش می کردم و فراموشی راه خوشبختی و سعادت است. آه، آیا درست است که این روش ها فرار به جلو هستند؟ یا اینکه این ها راه حل های درستی هستند که عقلا از آنها استفاده می کنند؟ کسانی که نمی خواهند فرصت را از دست بدهند، من چقدر دچار شک و تردید هستم!
زنگ تلفن اتاق به صدا در آمد، گوشی را برداشت، مسئول پذیرش هتل بود که آمدن اورمیلا را به او خبر می داد.

می خواهی پیش تو بیاید؟

جورج مدتی طولانی خاموش ماند، نمی دانست چه بگویید.

نمی دانم!

چرا؟

من الان پایین می آیم.

به لابی هتل رفت در حالی که با خود می گفت آیا پایین رفتنش برای انتقام از کاترینا است؟ یا اینکه همانگونه که آدم می گوید انتقام از خودش است؟ آیا از تام و کاخ پیروی کند؟ یا از آدم اطاعت کند؟ درحالی که در این افکار فرو رفته بود آسانسور به لابی هتل رسید و به محض باز کردن در، اورمیلا را دید که روبروی او ایستاده است. وقتی جورج را دید، خندید و درخششی چهره اش را فراگرفت و زیبایی اش دو چندان شد.

خوش آمدی اورمیلا، بنظرت چطور است روی آن مبل بنشینیم؟

هه هه، اشکالی ندارد.

هنگام نشستن اورمیلا با لبخند به او گفت:

وقتی مسئول پذیرش خبر داد که شما دنبال من آمده ای و به من تمایل داری خیلی خوشحال شدم.

چرا؟

چون وقتی مرا نپذیرفتی احساس کردم به من توهین کرده ای و من در نگاه تو به اندازه کافی زیبا و مسحور کننده نیستم.

من به شما توهین نکردم بلکه از شما تشکر کردم و نگفتم که تو زیبا نیستی، بلکه تو مثل نامت دلربا و طناز هستی.

پس چرا به اتاق تو نرویم و آنجا ننشینیم تا با هم خوش باشیم و سپس چشمکی به او زد.

اول می خواهم با تو صحبت کنم.

درباره چه صحبت کنیم؟

ممکن است از شما چند پرسش ساده داشته باشم؟ پرسش هایی که برای من بسیار با ارزش اند. از شما می خواهم که با من کاملا صادق باشی.

با تو کاملا صادق خواهم بود، نمی دانم چرا تو مرا به خودت جذب می کنی؟

آیا تو در زندگی ات خوشبخت هستی؟

لحظه ای سکوت حاکم شد و اورمیلا در حالی که به زمین نگاه می کرد سکوت را شکست.

به تو قول دادم که صادق باشم و بر خلاف سخنم عمل نمی کنم. با وجود اینکه انتظار چنین پرسشی را نداشتم، اگر خوشبختی و سعادت به معنی خنده و شادی و بازی و مال و ثروت و زیبایی باشد، پس من خیلی خوشبخت هستم.

منظورم این بود که آیا در درون وجودت احساس خوشبختی می کنی؟ بعضی از مردم می خندند، اما غم و اندوه زیادی در درونشان غوغا می کند.

قول دادم با تو صادق باشم، این توصیف تو دقیقا وضعیت من است. من با ثروت، خنده، بازی و جنس مخالف، از درون خود و از روبرو شدن با غم و اندوه درونی خود فرار می کنم.

دلیل این غم و انده چیست؟ با وجود ایکه تو زیبایی، ثروت، سلامتی و لذت را یکجا با هم داری.

نمی دانم، شاید علتش همین زندگی بیهوده باشد که من دارم، زندگی من هیچ معنا و مفهومی ندارد.

آیا دنبال معنا و مفهومی برای زندگی ات می گردی؟ یا اینکه این موضوع برایت مهم نیست؟

نه، من بدتر از آن هستم که پاسخ را پیدا کنم. پاسخ آن به معنی خوشبختی است، در حالی که من استحقاق آن را ندارم.

چرا استحقاق و شایستگی آن را نداری؟

چون من فقط یک بازیچه برای گردشگران هستم و خودم هم برای لذات زود گذر با آنها مشغول می شوم.

چرا وقتی فهمیدی که من دنبالت می گردم خوشحال شدی؟

چون در جذب و به بازی گرفتن تو شکست خوردم، در حالی که من به شکست عادت ندارم.

می دانی من چرا دنبال تو می گشتم؟

نه و سپس لبخندی زد و گفت: به من نگو که دنبالم می گشتی تا این سوال ها را بپرسی؟!

نه، به این خاطر نبود، بلکه به خیانت همسرم با مردی دیگر مشکوک شدم و می خواستم با لذت بردن از تو، از او انتقام بگیرم.

هه هه، نگفتم که من فقط یک بازیچه هستم، می خواهی با یک هوس مکارانه با من، از همسرت انتقام بگیری، یعنی من تا این اندازه پست و حقیر هستم؟!

متاسفم، بلکه تو واقعا دلچسب و فریبا هستی، اما اصول و ارزش هایم مرا از انجام چیزی که بر خلاف اخلاق و ادب است باز می داشت.

و الان هم به عشق انتقام، اصول و ارزش هایت را فراموش کردی! واقعا من در نگاه مردم چقدر بی ارزش هستم!

ببخشید، قصد توهین شما را نداشتم اما این کاری است که شما انجام می دهی.

تو جز حقیقت چیزی نگفتی! گاهی انسان متوجه خودش نمی شود. دو هفته پیش، دو سالگی من در این کار کامل شد، و در این مدت هیچ کس مرا رد نکرد و در نگاه مردم زیبایی خودم را احساس می کردم، اما بعد از اتمام کار و ترک آنها، کلمات و رفتارشان همه نشانه بی ارزش بودن من بود. این اولین باری است که یک نفر به صراحت آن را به من اظهار می کند و مرا وا می دارد تا با خودم روبرو شوم.

ببخشید، تکرار می کنم که من قصد تحقیر و جریحه دار کردن احساسات شما را نداشتم.

شاید، اما این یک حقیقت است!

منظورت چیست؟

گاهی ما از خودمان فرار می کنیم و می ترسیم آن را به شکل حقیقی اش ببینیم.

متوجه نمی شوم چه می گویی!

جورج دستش را دراز کرد و دست او را گرفت و تلاش کرد او را به سوی خود بکشد، اما او دستش را به نرمی بیرون کشید و در حالی که اشک از چشمانش روان شده بود گفت:

بیهودگی و فرار از زندگی بدبختی است، هر چند که فرد شجاع به نظر برسد.

حالا این موضوع را بگذار کنار، به خاطر چیزهایی که به شما گفتم پوزش می خواهم.

هه هه، از اصول و ارزش هایت به خاطر انتقام از همسرت عدول می کنی، یعنی من تا این اندازه پست و حقیر هستم؟!

منظورت چیست؟ می خواهی بگویی که با من بالا نمی آیی تا با هم لذت ببریم و از اندوه و غم خودمان فرار کنیم؟

بله، این بار من دعوت شما را رد می کنم.

تو چه باور و دینی داری؟

من هیچ دینی ندارم، آیا کسی که متدین باشد و دین درستی داشته باشد، چنین کاری را انجام می دهد؟

همسر من متدین است، و به گمانم با مرد دیگری به من خیانت می کند!

یا شک و گمان تو به جا نیست، یا اینکه او دروغ می گوید و متدین نیست و درویی می کند؛ یا اینکه به دینی اشتباه و دست کاری شده باور دارد. آیا گمان می رود که من خدایی داشته باشم که مرا می بیند و از من حساب می گیرد و آنگاه برای شکار مردان دام پهن کنم، پدر و مادر من بودایی بودند، اما من بودایسم را به خاطر تناقض و طبیعت نفرت انگیزش رها کردم و بی دین شدم.

چطور درباره دین آباء و اجدادت اینطور حرف می زنی؟

این دین ماست، هر طور که بخواهیم آن را می گردانیم و تعدیل می کنیم، پس اگر خواستی می توانی بی دینی مرا، دین تعدیل شده بودایی حساب کن! که حتی بسیاری از سنتها و مدهای جدید، شکل ها و وضعیت های تعدیل شده ادیان قدیمی اند. نو آوری حتی در شکل بد آن هم حد و اندازه ای ندارد. من هتل را ترک خواهم کرد و شاید دیگر هرگز به اینجا بر نگردم.

چرا هرگز برنمی گردی؟

برنخواهم گشت تا دلیلی پیدا کنم که به زندگی ام معنا بدهد و باعث شود تا من به خودم احترام بگذارم. باز هم از شما تشکر می کنم.

کجا می روی؟

اورمیلا بلند شد و بیرون رفت و به پرسش جورج پاسخ نداد.

(4)

جورج دیر وقت بر اثر تماس تلفنی مایکل بیدار شد و با صدای سنگین و گرفته ای که نشانه خستگی بود پاسخ داد..

هنوز خوابی؟ چه شده؟ دیر می خوابی و دیر بیدار می شوی، آیا از کاخ آموخته ای؟

از این موضوع بگذر، من یک روز و نیم دیگر در هند هستم، به انجام چه کاری سفارش می کنی؟

چیزهای زیادی برای دیدن هست، باغ ها، بوستان ها، کلیسا ها، معابد، موزه ها، بازارها.. تو چه می خواهی؟

دیدن کلیساها و معابد.

فراموش نکن که کلیسای سنت جیمز را حتما ببینی، این مشهورترین و زیباترین کلیساست.

دیگر چه؟ آیا اینجا از اماکن عبادت مسلمانان و هندوان و بقیه، چیزهایی وجود دارد؟

با وجود این که من آن را دوست ندارم، اما می توانی مسجد جامع بزرگ دهلی را ببینی، ساخت آن شیش سال طول کشیده و معماری زیبایی دارد.

متشکرم، صبحانه می خورم و بعد این دو مکان را خواهم دید.

پیش از اینکه صبحانه را تمام کنی پیش تو در هتل خواهم بود.

خودت را به زحمت نینداز، تاکسی می گیرم.

هه هه، این دیگر رشوه نخواهد بود، ما قراردادها را امضاء کرده ایم، نیم ساعت دیگر آنجا خواهم بود، فعلا خداحافظ.

به محض اینکه جورج صبحانه اش را تمام کرد، در حالی که تلاش می کرد تا خیانت همسرش و همچنین صحبت با اورمیلا که او را به یاد شک کردن به کاترینا می انداخت، فراموش کند. مایکل تماس گرفت و به او خبر داد که در لابی هتل منتظر اوست، چای باقی مانده در فنجان را نوشید و برای دیدن مایکل حرکت کرد. با دیدنش به او سلام کرد و به طرف اتومبیل حرکت کردند تا به کلیسا بروند.

جورج گفت: دیروز وقتی با کارگر هندوی رستوران صحبت می کردم یاد تو افتادم.

چرا او شما را یاد من انداخت؟

هه هه، یاد حرف شما درباره جیوتسنای بودایی افتادم، آن روز به من گفتی اگر بیشتر با او همنشین می شدی دیگر درباره بازگشت مجدد به هند فکر نمی کردی!

هه هه، فعلا، فعلا، این ها دین هایی هستند که بشر در زمان عقب ماندگی فرهنگی و علمی آن ها را ساخته و جمع و جور کرده. هر دین به شکل مفصل آمده تا مشکلی را که در آن جامعه بوده حل کند و یا حقوق و دارایی های یک طبقه معین در نزد آنها را ثابت نگه دارد، اما به نگاه امروزی اینها ادیانی از مد افتاده و ساقط شده هستند، با وجود اینکه نسخه های بروزی هم از آنها بوجود آمده است. از این ادیان بگذریم، چند دقیقه دیگر کلیسای سنت جیمز را به شما نشان می دهم. این کلیسا را جیمز سکنر در سال 1836 میلادی ساخته و از کهن ترین کلیساها در منطقه است، معماری بی نظیری دارد و میدان و حیاط آن یکی از زیباترین میادین است.

آیا آن از کهن ترین کلیسا های منطقه است؟!

بله، بیش از 200 تا 300 سال پیش.

و پیش از 300 سال، در هند مسیحیت نبوده است؟!

مسیحیت به دو شکل به هند رسید: در قرن اول میلادی از طریق توما، رسولی که نام او در انجیل یوحنا آمده است، او یکی از دوازده رسول مسیح بود. و طریق دوم، گروه های تبلیغی غربی در طی سالهای 1500 تا 1975 میلادی بود و هم اکنون مسیحیت، سومین دین بعد از هندویسم و اسلام است. مسیحیان در هند حدود 24 میلیون نفر هستند.

فقط!؟ نسبت به جمعیت هند تعداد بسیار کمی هستند.

بله، مسیحیان 2.3% جمعیت هند را تشکیل می دهند و حتی با همین نسبت، تظاهرات بسیار خشمناکی توسط هندوها صورت می گیرد، چرا که هندوها احساس می کنند مسیحیت با پول و کمک خارج از کشور، پیروان خود را افزایش می دهد.

آیا درست و شایسته است که یک دین با استفاده از پول و کمک های مالی برای خود پیرو جذب کند؟

هه هه، تا حدی درست است، تا مردم را از باورهای پوسیده هندویسم نجات بدهیم.

به کلیسا رسیدند، از اتومبیل پیاده شدند و غرق تفکر در زیبایی ساختمان، تصاویر، مجسمه ها و گنبد های آن شدند؛ واقعا زیبا بود، اما در آن هیچ نشانه ای از عبادت نبود، انگار فقط یک اثر تاریخی است. مایکل همه قسمت های آن را با شور و شوق فراوان توضیح می داد، تا وقتی که تماشای آنجا پایان یافت و سوار خودرو شدند، پس به جورج گفت:

کلیسا را چطور دیدی؟

بسیار زیبا بود.

من که گفته بودم. حالا کجا برویم؟

با هم توافق کردیم تا به مسجد جامع دهلی برویم.

بسیار خوب! اگرچه من این مکان را دوست ندارم، اما فقط به خاطر خواست تو می رویم.

چرا این مکان را دوست نداری؟

مسلمانان وحشی و بی فرهنگند.

چطور؟ آیا مردم را به زور مجبور به پذیرش اسلام می کنند؟

واقعیت این است که آنها هیچ کس را مجبور نمی کنند تا به دین وحشیانه آنها وارد شود.

آیا مثل مسیحیان مردم را با پول تحریک می کنند؟!

متوجه اشاره و کنایه های شما می شوم، نه، این را هم انجام نمی دهند.

پس مردم چطور به این دین روی آورده اند؟

آه.. در ابتدا مردم با این دین بوسیله بازرگانان عرب که برای تجارت به هند آمده بودند آشنا شدند و آن را پذیرفتند.

یعنی مردم با علاقه خود و بدون هیچ اجباری اسلام را پذیرفتند!

متاسفانه بله این درست است. ظاهرا فریب مردم و به بازی گرفتن آنها آسان است. برای فرار از نظام طبقاتی تنفر انگیز هندویسم، مردم با نخستین تماس با بازرگانان عرب به اسلام وارد می شدند و بعد از این آنها به هند حمله کردند.

حمله کردند؟!

بله، اولین هجوم به وسیله فردی به نام محمد بن قاسم ثقفی صورت گرفت، حدود سال 700 میلادی.

یعنی حدود هزار و پانصد سال پیش!

و جمعیت آنها افزایش یافت تا اینکه به دین دوم در هند تبدیل شد.

تعداد آنها چقدر است؟

بیش از 180 میلیون نفر که 14.5% از جمعیت کشور را تشکیل می دهند.

نسبت بزرگی است! این به آن معنی است که اگر پاکستان و بنگلادش جدا نمی شدند الان اکثریت هند را مسلمانان تشکیل می دادند؟!

بله، اما آنها احساس کردند که هندوان بر آنها ستم می کنند، پس شورش هایی صورت گرفت که سرانجام آن جدایی پاکستان بود. و سپس لبخندی زد و گفت: و این برای ما بهتر است، مسلمانان از سال 1001 بر هند حکومت کردند و حکومت آنها تقریبا سیصد سال طول کشید.

آیا در خلال این سالها مردم را به پذیرش اسلام مجبور می کردند؟

نه، اما ستمکار بودند و از دست رنج فقراء و مساکین قصرهای عظیم و مجلل برافراشتند.

این موضوع را مطیع الرحمن در هنگام دیدن تاج محل گوش زد کرد!

این نشانگر انصاف مطیع است. مردم را در زندگی و معاش به تنگ آوردند، اگر چه در دین آنها را مجبور نکردند. به طور کلی همه شاهانی که بر هند حکمرانی کرده اند ظالم و ستمکار بوده اند و از جهت عدالت، شاید مسلمانان از همه عادل تر بوده اند و فقط انگلیس توانست به نام شرکت هند شرقی با قساوت و وحشی گری بسیار عجیبی حکومت آنها را سرنگون کند که در نتیجه آن مردم هندو و مسلمان بر ضد آن شوریدند.

یعنی هندوان حکومت اسلامی را دوست داشتند؟

هه هه، متاسفانه بله، همه حاکمان مسلمان ستمکار نبودند و ظلم و ستم در اواخر دوره حکمرانی آنها روی داد، همانطور که مسلمانان با وجود ستمشان، از شرکت بریتانیایی هند شرقی عادل تر بودند. امیدوارم این موضوع باعث ناراحتی شما نشود.

تاریخ آنطور که روی داده است روایت می شود، نه آنگونه که ما علاقه داریم.

شورش ضد بریتانیا ادامه یافت تا اینکه پادشاه مسلمان را اسیر و خود و فرزندانش را کشتند و سرهای آنها را سر سفره غذا آوردند و بعد از آن مبارزه سختی را با اسلام آغاز کردند، آموزش اسلامی را ملغی و ثروت هند را چپاول و غارت کردند.

این دیگر چه وحشیگری بوده است. پس حقوق بشر چه معنایی داشت؟!

حقوق بشر را می توانیم در کنفرانس ها و جلسات بشنویم، اما واقعیت چیز دیگری است. به هر حال به مسجد جامع نزدیک شده ایم، مکانی که مقر انقلابیون ضد انگلیس بود و در آن علمای مسلمان به وجوب جهاد فتوا دادند و در اثر این فتوا، مردم به حرکت در آمدند. این مسجد جهان نما یا مسجد جاما نام دارد. بنای آن خیلی طول کشیده است و در سال 1656 م تکمیل شده، دستور ساخت این مسجد را شاه جهان _امپراتور مغول_ صادر کرده است. این مسجد از بزرگترین مساجد آسیا بشمار می رود که گنجایش بیست و پنج هزار نمازگزار را دارد.

پس جایی بسیار کهن است!

بله و بنای آن بر اساس معماری بناهای مغولی دارای سه گنبد است و این مسجد الان روبروی توست، رسیدیم.

پایین آمده و وارد مسجد شدند و به زیبایی بنای آن چشم دوختند. واضح بود که مایکل راضی نیست و با تعارف با جورج رفتار می کند، پس برای رعایت احساسات مایکل که با او مهربان بود، دیدن مسجد را با شتاب و با عجله پایان داد.

آیا دوست داری به جایی دیگری بروی؟

متشکرم، شاید کمی دیر باشد.

اما منصف نبودی!

چرا؟

یک کلیسا و یک مسجد را زیارت کردی اما معبد هندوان را ندیدی!

من دوست داشتم این کار را بکنم، اما احساس می کنم تو خسته شده ای.

یک معبد در نزدیک مسیر ما وجود دارد، دوست داری آن را ببینی؟

البته اگر تو از کارت عقب نمی افتی. من فردا مسافرم و دیگر قصد بیرون رفتن از هتل را ندارم و وقت دارم تا وسایل و چمدانم را جمع کنم.

نام معبد اکشاردام است و روزانه هزاران نفر از ساکنان محلی و گردشگران بین المللی از آن دیدن می کنند. این بزرگترین معبد هندوان در دهلی است، بنای آن سال 2000 آغاز و سال 2005 پایان یافت، این معبدی تازه و جدید است، اما معماری زیبایی دارد و خدایان آنها روی دیوارهای آن نقاشی شده اند.

حیوانات و دیگر چیزها نقاشی شده اند؟

هه هه، بله، نقاشی خدایانی مثل حیوانات و رقاصه ها تکمیل شده است و در آن بیست هزار مجسمه وجود دارد. به تو نگفتم که ادیان زمینی خنده دار هستند؟ به نظرم هر وقت از چیزی خوششان بیاید یا چیزی آنها را به شگفتی وادارد از آن خدا می سازند! به هر حال تو در سرزمین عجائب و شگفتی ها هستی. برخی هستند که موش را عبادت می کنند و دارای معابد خاص خود هستند و برخی هستند که مار و اژدها را می پرستند و معابد ویژه ای دارند، به هر حال به معبد هندوان رسیدیم.

بنای آن بسیار زیبا جلوه می کند.

درست است، با سنگ ماسه ای سرخ رنگ ساخته شده و در بنای آن بتون و فولاد به کار نرفته است و با کاشی و سفال عالی نقاشی شده. بیا به سرعت نگاهی بیندازیم تا دیر نشود.

ساختمان آنجا جورج را شگفت زده کرد، اما از کثرت مجسمه ها در آن دچار نفرت شد. به سرعت گشتی زدند و در مسیر بازگشتشان...

بنای زیبایی است، اما تعدد مجسمه ها آن را از شکل انداخته است!

بله، درست می گویی.

عجیب است، حتی در کلیسا هم مجسمه بود، اما در مسجد هیچ مجسمه ای نبود!

اما مجسمه های کلیسا از آن مسیح است نه حیوانات.

هه هه، درست می گویی، به هر حال از شما متشکرم، گردش امروز واقعا جذاب بود.

در گیرودار گردش امروز، جورج موضوع کاترینا و تام را تا حدی از یاد برد ومقداری احساس آرامش و راحتی کرد. درستی سخن آدم برایش آشکار شد: « بر قضیه بزرگ خودت تمرکز کن «. این گردش برای او گامی به جلو در مسیر آرامش و آسایش و سعادت روحی شمرده می شد. برای او به خوبی مشخص شد که ادیان زمینی شایستگی پاسخ به پرسش های او را ندارند؛ چگونه می توانند پاسخ چیزی را بدهند که خودشان از بنیاد آن را ندارند. آنها طبق اوضاع و احوال خود آن را تغییر می دهند تا به مقداری از استقراری که به دنبالش هستند دست یابند.
به ذهنش رسید تا نامه ای برای آدم بفرستد، پس لپ تاپ را روشن کرد و برای او نوشت:
« دوست عزیزم آدم، من از نصیحتی که کردی بسیار متشکرم و از سخنان ناشایست خودم پوزش می خواهم. با صداقت می گویم: از نصیحت شما بسیار بهره بردم و از علاقه به انتقام که بر من چیره شده بود عبور کردم و بر قضیه اصلی خود تمرکز کردم و ذهن و وجودم را با امور جزئی متشتت نکردم و بر این موضوع پافشاری کردم و تمام روز خود را به آن پرداختم. و هم اکنون به وضوح می توانم پاسخ شما و پزشکم را بدهم: ادیان زمینی به هیچ پرسشی پاسخ نمی دهند؛ آنها فقط دیدگاهها و نظرات بشر هستند. آنها ما را نیافریده اند، پس چطور درک می کنند که ما چرا آفریده شده ایم؟ و تشکرم از شما را تکرار می کنم. من فردا باز خواهم گشت و از دیدن شما خوشحال می شوم. باز هم از شما قدردانی می کنم. دوست شما جورج “
و سپس با شادی و آرامش از اینکه آن روز را به مسئله اصلی خود پرداخته، روی تخت دراز کشید.

(5)

جورج صبح زود از خواب برخاست و حمامی گرم و نشاط آور گرفت. به ساعت نگاه کرد، چهار ساعت تا زمان رفتن به فرودگاه باقی مانده بود. ببینم چه کارهایی باید انجام بدهم، اما اول صبحانه ام را بخورم.
وقتی برای صبحانه پشت میزی نشست، پیشخدمت هندو _کاپور_ را دید، همان کسی که دیروز با او گفتگو کرده بود؛ پس او را صدا زد.

خوش آمدی آقا.

ممنون، دیروز خیلی وقت شما را گرفتم، اما من پرسش های دیگری هم دارم، اگر وقت شما اجازه می دهد.

اشکالی ندارد، زیاد به هندویسم توجه و اهتمام داری. این مدی تازه از غرب است.

مگر هندویسم مد است؟!

بله هندویسم و بودایسم در اروپا و امریکا مد شده اند و معمولا برای فرار از مادی گرایی نفرت انگیزی که مردم را به ابزار و وسیله تبدیل کرده است به این سمت می آیند و دنبال چیزی از معنویت و اخلاق هستند و از آن چیز بیشتری نمی دانند.

بسیار خوب و روشن بود، اما من یک پرسش از شما دارم و آن اینکه آیا تو و بطور عموم دیگر هندوان، خوشبخت هستید؟

شاید برهمن ها که از دیگر مردم بهره کشی و سوء استفاده می کنند خوشبخت باشند، اگر چه من گمان نمی کنم اینطور باشد. اما من از لحاظ طبقه، “شودری” یعنی از طبقه خدمتکاران هستم. و از جهت عقاید و باورها، ما از عقائد خود و از کثرت خدایانمان، با فعالیت های روحی و اخلاقی که از دنیا و از خدا خالی است می گریزیم. آیا درباره گاندی نشنیده ای؟

بله شخصیت بسیار جالبی بوده است.

و فردی متمرد از باورهای هندویسم بوده است؛ به همین خاطر متعصبین هندو او را کشتند.

چرا از دینش سرپیچی کرد؟

چون امکان ندارد با اعتقاد به تمام باورهای هندویسم، بتوانیم برابر زندگی کنیم، ببخشید شاید شما بر اساس مد به آن علاقه پیدا کرده اید و من کار را برای شما خراب کردم.

پس چرا دینت را تغییر نمی دهی؟

من از یک پدر و مادر هندو متولد شده ام و سپس لبخندی زد و گفت: و نمی خواهم سرپیچی کنم تا به گاندی دیگری بدل شوم.

این مبلغ را به عنوان هدیه از من می پذیرید؟ وقت زیادی از شما گرفتم.

متشکرم.

به اتاقش برگشت و شروع به جمع کردن و بستن چمدان و وسایل خود کرد. در حالی که مشغول بود تلفنش به صدا در آمد، آن را پاسخ داد و متوجه شد که کریم الله است.

سلام جورج، من کریم الله هستم.

سلام کریم الله.

دیروز آمدم تا سلامی عرض کنم اما شما را ندیدم. قراردادهای مهر خورده در سفارت بریتانیا را همانطور که توافق کرده بودیم همانجا پیش مسئول استقبال گذاشتم، چه وقت مسافر هستید؟

از شما خیلی ممنونم. نزدیک بود آنها را فراموش کنم، الان آنها را خواهم خواست، دو ساعت دیگر مسافرم.

می خواهید شما را به فرودگاه برسانم؟

متشکرم، با هتل هماهنگی و درخواست اتومبیل کرده ام.

ببخشید، من منتظر یک نسخه از قرارداد هستم که سفارت هند در لندن آن را مهر زده باشد، شما را به خداوند می سپارم.

جورج گوشی را گذاشت و با مسئول پذیرش تماس گرفت و از او خواست برگه ها را به اتاق او بیاورد. گوشی را گذاشت و به فکر فرو رفت: چرا او از کریم الله خوشش نمی آید، با وجود اینکه از او چیز بدی ندیده است. آیا علت آن شباهت او با بن لادن است؟ یا به خاطر دقت ومهارت او در معامله است؟ و یا به خاطر حرف هایش درباره کاخ مدیر او؟ یا به دلیل دیگری که او هنوز نمی داند؟ احساس عجیبی است، شاید من نمی توانم انفجار قطارهای لندن را از یادببرم، یا اینکه این تاثیر وسایل ارتباط جمعی است؟ به هرحال من از او خوشم نمی آید و نمی دانم چرا؟
رسیدن برگه ها بوسیله مسئول استقبال، افکار او را قطع کرد. آنها را وارسی کرد؛ دید که دقیقا همان گونه هستند که او خواسته و چیزی جز مهر سفارت هند در لندن را کم ندارند. به ساعتش نگاه کرد، متوجه شد که زمان رفتن به فرودگاه رسیده است.
با پذیرش هتل تماس گرفت و از او خواست تا کارهای مربوط به تسویه حساب را انجام بدهد و اگر ممکن است ماشین نیم ساعت زودتر حاضر شود تا ترافیک و مسائل دیگر، در راه برای او مشکلی ایجاد نکنند.
در مسیر رفتن به فرودگاه، از شیشه پنجره ماشین با دقت به خیابان های هند نگاه می کرد، مسیر راه پر از مجسمه بود، با خودش می گفت: امکان ندارد که انسان یا سنگی را بپرستم، یا دنبال پاسخ خود از او باشم. از هند متشکرم که مرا به آغاز راه سعادت و خوشبختی راهنمایی کرد، با وجود هر آنچه که بر من گذشت، سفری پربار و لذت بخش بود.


Tags: