هند.. سرزمین شگفتی ها

هند.. سرزمین شگفتی ها

(1)

در فرودگاه، جورج بعد از تکمیل و به پایان بردن کارهای مربوط به گذرنامه و ورود در هند، مایکل را در انتظار خود یافت، او پیش از این عکس خود را با پست الکترونیک برای جورج فرستاده بود، پس شناختن او کار ساده ای بود. مایکل به او خوش آمد گفت و پرسید: دوست داری به هتل بروی، یا اینکه گشتی کوتاه در شهر بزنیم.

از لطف شما ممنونم، اما ترجیح می دهم به هتل بروم، سفر و تغییر زمان مرا خسته کرده، شاید بتوانیم فردا صبح و پیش از رفتن به دفتر، گشتی بزنیم.

جورج متوجه شیک پوشی و رفتار بسیار مودبانه و نزدیک به تکلف مایکل شد و هنگامی که خودروی گران قیمت او را دید، پی برد که مایکل در این کشور پر از فقر که فقرا از سر و کول هم بالا می روند، از طبقه بالای جامعه و از جمله ثروتمندان است.
روز بعد سر ساعت هفت صبح، جورج سرحال، در حالی که به اندازه کافی استراحت کرده بود، از اتاقش پایین آمد و مایکل را در لابی هتل منتظر خود دید، او مثل دیروز از شیک پوشی برق می زد، به او سلام کرد و با هم سوار ماشین شدند.

نظرت چیست تا یک ساعت گشتی بزنیم و ساعت هشت و نیم در دفتر باشیم؟

خیلی خوب است، من دوست دارم هند را بشناسم.

مایکل درطول این یک ساعت، ساختمان ها و کلیساها را معرفی کرد و درباره آنها توضیح می داد و افتخار می کرد که هند کشوری بسیار قدیمی در تاریخ است، جورج به سادگی پی برد که او از معرفی کردن بعضی ساختمان های بزرگ و همچنین از سخن گفتن درباره مجسمه های بودا که همه جا پراکنده بودند، پرهیز می کند، چند بار در این باره از او پرسید، اما او از پاسخ طفره رفت، انگار می خواست چنین تصور شود که هند فقط یک کشور مسیحی است، پس جورج هم به تماشا بسنده کرد و سخنی بر آن نیفزود و یادش آمد که کاخ به او گفته بود مایکل یک کاتولیک مذهب متعصب است.
ساعت هشت و نیم، جورج و مایکل به دفتر رسیدند و تا ساعت یازده مشغول بررسی و مناقشه قراردادها، پروژه ها و پیمان نامه ها شدند، و هنگامی که مایکل با جورج راحت و خودمانی شد، ناگهان سرش را بالا گرفت و به او گفت:

تو مثل من یک مسیحی هستی، چرا به کاخ یهودی اجازه بدهیم تا با قراردادهای تمام کارمندان بازی کند و هر لحظه آنها را در خطر اخراج قرار بدهد؟ نظرت چیست که این وضعیت را فقط برای کارمندان هندو، بودایی و مسلمان قرار بدهیم و قراردادهای مسیحیان را بهتر از این تنظیم کنیم، من نمی خواهم این یهودی به این شکل ما را بچاپد!

آیا منصفانه است که هندو و بودایی و مسلمان را بچاپد؟

مایکل پاسخی نداد و به دشواری افتاد و در نتیجه سکوت کرد و تا ساعت یک که جورج تقاضای استراحت کرد،کارها را ادامه دادند، او واقعا خسته شده بود.
مسیر بازگشت همان مسیر پیشین بود. جورج به عمد، وقتی ساختمان بزرگی را دید، یک بار دیگر از مایکل پرسید:

این ساختمان زیبا را چه کسی ساخته؟

مسلمانان، غاصبان.

و این ساختمان چه هست؟

یک عبادتگاه بودائیان عقب مانده که در آن سنگ ها و اشخاصی مثل ما را می پرستند!!

وقتی جورج احساس کرد مایکل از این پرسش ها دست پاچه و پریشان می شود ترجیح داد بقیه مسیر را ساکت بماند و فقط گوش کند.

(2)

مایکل با جورج توافق کرد تا ساعت چهار برای ناهار بیرون بروند، او برای استقبال از جورج یک پارتی کوچک تدارک دیده بود. سر ساعت مقرر، جورج از اتاقش پایین آمد و سوار خودروی مایکل شد، پس مایکل با شگفتی از او پرسید:

این جا یک سری عادات و رسوم هست، همیشه وقتی کاخ می آمد انجام آنها را از ما می خواست، اما می بینم که تو چیزی از آنها را نمی خواهی!

این عادات و رسوم چه هستند؟

بگذار پاسخ را بعد از رسیدن به غذا خوری بدهم، فکر می کنم غافلگیری باعث هیجان و لذت تو شود!

به غذا خوری تاج محل رسیدند، شکوه و جلال از تمام گوشه و کنار آن هویدا بود، جورج از زیبایی و جمال آن جا شگفت زده شد، آنجا بر اساس معماری سنتی بنا شده بود و بوی عود هندی در آن به مشام می رسید؛ اگرچه او به طور عادی از این بو خوشش نمی آمد اما اینجا با محیط و اطراف خود هماهنگ بود. مایکل لبخند معنا داری به او زد و گفت: سوئیت ویژه اینجا بسیار زیباتر از این است.
در سویت ویژه، جورج دو دختر زیبا و هوس انگیز کمتر از بیست ساله دید که به او نگاه و تبسم می کردند. او هم با لبخندی متقابل، با آنها دست داد، مایکل به او چشمکی زد و ضرباتی آرام به کتف او نواخت.

نظرت درباره این غافلگیری چیست؟

بسیار عالی است.

هر موقع کاخ می آمد برای ناهار او را به اینجا می آوردم و او این دو دختر یا یکی از آن دو را با خود به هتل می برد تا شبی خوش و لذت بخش را سپری کند.

علائم ناراحتی بر چهره جورج آشکار شد و به سردی پاسخ داد:

اما برای من غافلگیری جالب، فقط زیبایی مکان است.

عجیب است، از این دو دختر خوشت نیامد؟!

چرا، آنها واقعا دلنشین و زیبا هستند، اما عجیب تو هستی! من کاخ نیستم!

منظورت چیست؟

به نظر تو آنچه کاخ انجام می داده خوب است تا من هم انجام بدهم؟!

کاخ جز با این روش، قراردادها را امضا نمی کند!

پس این رشوه ای برای امضاء کردن قراردادهاست!

ببخشید، منظورت چیست؟

من ازدواج کرده ام و دوست ندارم به همسرم خیانت کنم، مایکل به نظر تو نظر مسیحیت این نیست؟

بله، بله!

پیشخدمت با لیست غذا آمد و آن را به مایکل ارائه کرد. مایکل به هندی با او صحبت کرد وسپس او به همراه آن دو دختر از آن جا بیرون رفت، پس رو به جورج کرد و در حالی که لبخندی ساختگی بر لب داشت گفت:

به انتخاب خودم غذا سفارش بدهم یا اینکه شما خودتان انتخاب می کنید؟

شما انتخاب کنید، شما بهتر از من به غذاهای اینجا آشنا هستی.

جورج خواست تا فضا را از حالت تشنج بیرون بیاورد، پس یاد کاترینا افتاد که بارها از او خواسته بود که صلیبی از هند برایش بیاورد تا برای او یادآور پیروزی مسیحیان بر مسلمانان وحشی و سپس جدایی پاکستان و بنگلادش از هند باشد؛ پس از مایکل پرسید:

تو آشناترین فرد در شناخت کیفیت صلیب های دست ساز عالی و فاخر هستی، ممکن است مرا راهنمایی کنی تا برای همسرم صلیبی بخرم؟

آن را برایت به هتل خواهم آورد و سپس ادامه داد: و قیمت آن را به تو خواهم گفت تا رشوه نباشد!

می دانی، با وجود این که من مسیحی و پروتستان هستم، اما مسیحیت را آن طور که باید نمی شناسم و تا جایی که من متوجه شده ام شما فردی متدین هستید، آیا ممکن است مرا نسبت به درستی دینم قانع کنی؟!

مسیحیت، دینی آسمانی از جانب خداوند است و مثل سایر دین های زمینی دست ساز بشر نیست.

منظورت چه دین هایی است؟

بودایسم، هندویسم، زردتشتی و غیره. در هند صدها دین از این نوع یافت می شود.

جورج سخنان خود با آدم را در ذهنش مرور کرد و دید که تمایل دارد بحث و طرح پرسش با مایکل را ادامه دهد تا ببیند نگاه او نسبت به سایر ادیان چگونه است، و وجود آنها را چگونه تفسیر می کند.

چه چیزی ما را مطمئن می کند که مسیحیت یا هر دین دیگری، آسمانی است و یا زمینی؟

تاریخ، تواتر و گواهی و شهادت های فراوان. اگر شما از یک هندو بپرسی، خواهد گفت که مسیحیت یک دین آسمانی است که بشر آن را متحول و دگرگون می سازد..

به گمانم مقتضای سادگی این است که دین های آسمانی، صحیح تر از دین های زمینی باشند.

کلمه سادگی زیباست، بله صحیح تر هستند، آیا درباره آن تردیدی داری؟!

این سخن همه مسیحیان است، اما من صادقانه دوست دارم خودم به آن مطمئن شوم و با چشمهای خودم آن را ببینم.

بعد از یک روز پر از رویدادهای متعدد و گفتگوهای متفاوت، جورج به هتل بازگشت و با دراز کشیدن روی تخت، آنها را مرور کرد، ناخود آگاه سخن آدم را تکرار کرد: «خاطر جمع و مطمئن شو که امور را با سادگی و صادقانه و بدون پیچیدگی و سختی و ملال خواهی گرفت «.
تلویزیون را روشن کرد و برنامه ای به زبان هندی و با زیر نویس انگلیسی درباره هندویسم و آموزه های اخلاقی زیبای آن مشاهده کرد، برنامه تاکید داشت که «هندویسم عبارت است از ترکیبی از ادیان آریایی که بر اساس تقدیس نیروی های طبیعی بوجود آمده بودند، با دین هندیان قدیم که بیشتر بر چیزهایی تاکید داشت که هندیان قدیم آن ها را دوست داشتند و بعد از گذشت مدتی با دگرگون شدن اوضاع، یک ترکیب خاص بوجود آمد، پس برای از بین نرفتن امتیازات برخی از طبقات، آغاز به نوشتن اندیشه های پیرامون این موضوع کردند، این اندیشه ها بعد از این به ودا معروف گشت، وداها بزرگترین کتاب مقدس هندی ها هستند، که به معنی قانون یا حکمت می باشند، پس شروع به نوشتن این قوانین و احکام کردند که منظور از آن، دادن حق ویژه به طبقه آریایی و سفید پوست بود و با حقوق سیاه پوستان تفاوت داشت، نوشتن این کتاب و دادن امتیارات پی در پی به اقلیت سفید پوست ادامه یافت تا اینکه این کتاب، بسیار بزرگ و حجیم شد و به خاطر سپردن آن همه کتاب و قانون، دشوار شد، پس تدوین آن را آغاز کردند و این تدوین و کتابت به مدت هزار سال ادامه یافت. تدوین و اضافه کردن به این کتاب مقدس در نزد هندوان ادامه داشت تا اینکه مجلس اعلا کاهنان هندو آن را پایان داد و اعلام کرد: اجازه نیست بعد از این، چیزی به این کتاب اضافه شود و اگر این تصمیم گرفته نمی شد، این وضع ادامه می یافت، آن کتابی بسیار حجیم و بزرگ با مجلدات فراوان می باشد.» گزارش نظر او را به این نکته جلب کرد که هندویسم دینی است که فقط برای کسانی که در هند ساکن هستند، شایستگی دارد و علمای هندو طی کنفرانسی تصویب کرده اند که این دین خاص ساکنان هند است و هرگاه فردی هندی از هند خارج شد، هندو باقی نمی ماند. جورج به این دین عجیب که حتی نسبت به مکان تعصب دارد به تمسخر خندید، اما خود را کنترل کرد:

به هر حال این ها قضایای بشری هستند و الهی نیستند، به همین سادگی، به همین سادگی! مثل اینکه آن چه را به دنبالش هستم می بینم، اما به هر حال این کافی نیست.

(3)

ساعت هشت صبح، مایکل طبق قرار، در سالن استقبال هتل منتظر جورج بود و با دیدن جورج که به سمت او می آمد لبخندی زد و با لحنی محتاط به او سلام کرد و گفت:

امروز کارهای زیادی در پیش داریم، مثل دیروز، تو آماده هستی؟

البته، من به همین خاطر آمده ام.

در مسیر، جورج مجسمه ی عجیبی دید که شباهتی به مجسمه بودا نداشت، پس روی خود را به سمت آن برگرداند و به آن خیره شد، مایکل با خنده گفت:

نظرت چیست؟ این یکی از خدایان است، آیا به تو نگفتم که دین های زمینی هر روز خدایی تازه می سازند؟

دوست دارم با یکی از معتقدان این دین ها گفت و گویی داشته باشم.

هه هه، امروز همراه مدیر بخش سرمایه گذاری، که خانمی بودایی و متدین است، ناهار خواهی خورد.

به شرکت رسیدند و مشغول کار شدند، مایکل به وضوح می دید که جورج به طور کلی با کاخ تفاوت دارد، دین برای جورج مهم است و از آن می پرسد و دوست دارد درباره آن بیشتر بداند، همانطور که او دارای اصول و مبادی فراوانی است که به آنها احترام می گذارد، برخلاف کاخ که جز پول و جنس مخالف چیز دیگری برایش مهم نیست. وقتی نزدیک ساعت دوازده ظهر کار را به پایان رساندند، مایکل کمی به جورج نزدیک شد و با آهنگی آرام گفت:

حالا که کار را به پایان رساندیم، دوست دارم چیزی را که در دل دارم به شما بگویم.

بفرمایید.

تو اصلا هیچ شباهتی با کاخ نداری، با وجود این که در یک شرکت کار می کنید.

هه هه منظورت درباره آن دو دختر در رستوران است؟

این فقط یک تفاوت است و تفاوت های بیشتری هم هست.

بسیار خوب، به نظر تو علت این تفاوت چیست؟

دین، با تمام سادگی علت آن است.

و تو چه، آیا متدینی نیستی که با کاخ همنوایی می کنی؟

شاید، اما.. هر چه را من انجام می دهم، به طور حتم درست نیست.

مایکل برای رفتن بپاخاست و سپس رو به جورج کرد:

آیا نمی خواهی با سرکار خانم جیوتسنا دیدار کنی؟

جیوتسنا کیه؟

او خانمی بودایی و مدیر قسمت سرمایه گذاری است. آیا معنی جیوتسنا را می دانی؟

نه.

به معنی نور ماه است و سپس خندید و گفت: هه هه، اما اکنون او نزدیک شصت سال سن دارد و یک رشوه تلقی نمی شود!

البته که می خواهم او را ببینم، آیا ممکن است او برای خوردن ناهار، ساعت چهار به هتل بیاید؟

بله ممکن است، بعد از دیدار با او، ارزش نعمت مسیحیت را خواهی فهمید.

وقت ناهار، جورج از اتاقش پایین آمد و زنی مسن را به انتظار خود یافت. چهره و سیمای او ترکیبی از چهره های چینی و هندی با خود داشت، یا اینکه او این چنین می دید. با سلام به او نزدیک شد:

خوش آمدی سرکار خانم جیوتسنا.

خوش آمدی، دیدن شما باعث افتخار است.

او را برای خوردن ناهار به بوفه باز رستوران هتل دعوت کرد، پس او از جورج تشکر کرد. واضح بود که او خانمی محترم و با اخلاق است.
جورج میزی را در گوشه ای برای نشستن انتخاب کرد و بار دیگر به او خوش آمد گفت:

مایکل زیاد از شما تعریف می کرد.

از تو هم زیاد تعریف کرده، به من گفت تو خواسته ای با من غذا بخوری تا در همین ضمن با بوداییسم آشنا شوی!

درست است.

پیش از این که صحبت را شروع کنیم، چیزی در شما نظر مرا جلب کرده، و همه کارمندان شرکت هم درباره آن صحبت می کنند.

درباره چه؟

اینکه تو مثل کاخ نیستی.

آنها چطور با خبر شده اند؟

خبر رد کردن تفاوت میان مسیحیان و بوداییان و هندوان و مسلمانان در قراردادهای کاری، مثل نپذیرفتن آن دو دختر، در همه جا منتشر شده و چیزهای دیگری هم گفته می شود.

آیا از آنچه پیش آمده، خوشحالند؟

دست کم به نسبت من که بودایی هستم، بله، خیلی.

خوشحال وشگفت زده شدن از قرادادهای یکسان و منصفانه را می فهم، اما درباره عدم خیانت و رد کردن دختران چه می گویند؟

ما بودایی ها خیانت کردن و شهوت رانی را بد می دانیم و ریشه تمام بدی ها و پستی ها را سه چیز می دانیم، نخست: تسلیم لذت و شهوات شدن؛ از جمله سفارش های بودا این است: “ هیچ زنده ای را به قتل نرسان، دزدی نکن، عصبانی نشو، دروغ نگو، هیچ چیز مست کننده ای تناول نکن، زنا مکن، غذای مانده مخور، رقص مکن و به رقاص خانه مرو، در جلسه موسیقی وطرب حاضر مشو، پیش پزشک مرو، بر بستر نرم مخواب، از سیم و زر استفاده نکن”.

سفارش های بسیار زیبا و جالبی هستند، اما اگر اجازه بدهید پرسشی دارم: چرا پیش پزشک نروند؟ و چرا از طلا و نقره استفاده نکنند؟ و یا چرا نباید از رختخواب نرم استفاده کرد! آیا این نظامی سوسیالیستی است؟

زهد در دنیا، از مهم ترین نشانه های بودایسم است که شامل ترک ازدواج، موسیقی، رها کردن لذات و سایر مواردی از این دست است؛ دنیا اساس شر و بدی است.

آیا تعجب نمی کنی که مهم ترین نشانه های بودایی، این باشد که در این دنیا زندگی نکنیم و خوشبخت نشویم؟ طبیعت بشر، دوستی با مال و گرایش به جنس مخالف است...، بودا چه کسی بوده؟

به تو گفتم که دنیا اساس شر و بدی است و زهد در دنیا، اساس خیر و خوبی است، اما اینکه بودا که بوده؟ بودا چه کسی بوده؟ پاسخ به این پرسش سخت است!

چرا پاسخ دادن به اینکه بودا کیست، سخت است؟ آیا او خدا یا رسول و یا نجات دهنده شما نیست که به او نسبت داده می شوید؟!

به نصف مشکل اشاره کردی، ما اتفاق نظر نداریم که آیا او رسول و فرستاده است یا نجات دهنده، یا خدا، یا پسر خدا، یا معلم و یا چیزی دیگر..

این منطقیست؟!

شمال چین با جنوب آن و با برمه و سیریلانکا اختلاف دارد، بطور کلی بودا مهم نیست، مهم این است که روحت را پاک کنی تا یک بودایی شویی.

و پاکی روح این است که ازدواج و مال را ترک کنی و لباس خشن و سخت بپوشی؟!

بله و اینکه دزدی نکنی و دروغ نگویی و مست نکنی و کسی را نکشی.

در حالی که جورج با جیوتسینا صحبت می کرد، لباس شیک و فاخر او از برابر دیدگانش محو نمی شد. پس در حالی که به چهره او نگاه می کرد، به عمد پرسید:

آیا بودایی ها به این موارد عمل می کنند؟

بله و سپس لبخندی زد: تا حدی، شرایط زندگی اجازه نمی دهد تا با این سفارش های حکیمانه، زندگی و عمل کنیم.

پس این ها فقط یک مجموعه سفارش های اخلاقی هستند و در نزد بیشتر مردم بودایی، شایستگی عمل ندارند؟!

تا حدی چنین است. حتی شما هم همینطور هستید.

منظورت چیست؟

منظورم به طور صریح این است که، مثلا مایکل فرد خیلی متدینی است، با وجود اینکه در هر دیدار کاخ برای او دخترانی حاضر می کند! و حاضر است در قراردادها بی انصافی و ستم کند! من مسیحیان بسیاری را می شناسم که شراب می نوشند، آیا این اشتباهات پیش شما هم وجود دارد؟

درست است، اما من می خواهم بر ذات دین تاکید کنم.

در نظر من تفاوت زیادی نمی کند، به گمانم ما مثل یکدیگر هستیم.

و سپس دهان خود را برای اشاره به پایان یافتن ناهار تمیز کرد، جورج پیش خدمت را صدا زد و برای جویتسنا ظرفی از شیرینی هندی در خواست کرد و سخن خود را ادامه داد:

شما نسبت به خدا یا رسولتان یا.. اتفاق نظر ندارید، اما آیا نسبت به قوانین و احکام و سفارش های او اتفاق نظر دارید؟

ما این سفارش ها را در هر زمان و هر منطقه دگرگون و متحول می کنیم.

دگرگون می کنید!!

بله، بودایسم دینی است که با زمان متحول می شود؛ آن دینی ساخته ماست و دینی آسمانی نیست، آن طور که شما مسیحی ها ادعا می کنید، اگر چه نزد بعضی از ما گفته می شود که بوداییسم ریشه ای آسمانی دارد و من نسبت به این موضوع شک دارم.

آیا ممکن است یک پرسش ساده و پیش پا افتاده از شما بپرسم؟ اگر چه ممکن است پاسخ دادن به آن برای شما با دشواری همراه باشد؟

بفرمایید، بودایی ها عاشق سادگی هستند.

به نظر تو دین آسمانی بهتر است یا دین زمینی؟

جیوتسنا کمی سرش را پایین انداخت و لحظاتی خاموش ماند و سپس سرش را بالا گرفت وآهی کشید:

تا دروغگو شمرده نشوم، بدون تردید اگر یک دین، آسمانی باشد بهتر است. بطور اصولی این چنین است و الا بسیاری از کسانی که به ادیان آسمانی باور دارند، از بدترین مردم هستند و سپس لبخندی زد: برای نمونه کاخ یهودی، و به نسبتی کمتر، مایکل مسیحی، که با اموال مردم بازی می کنند و آنها را می چاپند!

درست می فرمایید. درست می فرمایید، اما چرا یک دین آسمانی اختیار نمی کنی و فرد صالحی نمی شوی؟

من از یک پدر و مادر بودایی متولد شده ام، به همین خاطر بودایی هستم، اما چه کسی می داند!! شاید بعد از مرگ، یهودی یا مسلمان، و یا مسیحی شوم.

بعد از مرگ؟!

بله، روح من بعد از مرگ به شخص دیگری منتقل می شود و الان من شصت سال سن دارم.

آیا شما تناسخ ارواح را باور دارید؟

نه، اما آن در دین ما وجود دارد.

بعد از منافشه و گفتن و شنیدن، خستگی بر چهره جیوتسنا پدیدار شد، بویژه اینکه او بلافاصله بعد از شیفت کاری خود آمده بود، پس تمایل داشت دیدار و گفتگو پایان یابد، بدنش تحمل نشستن بیشتر از این را نداشت.

آیا پرسش دیگر و یا خدمتی هست که تقدیم کنم؟

نه متشکرم، خدمت زیادی به من کردید و از شما چیزهای زیادی آموختم.

پس با او خداحافظی کرد و رفت.
در پایان روز مایکل با جورج تماس گرفت تا به او خبر دهد که می تواند صلیبی را که خواسته بود از مسئول استقبال تحویل بگیرد، و با کمی تمسخر ادامه داد: قیمت آن بر فاکتور هتل اضافه شده تا گمان نکنی که رشوه است!
جورج از او تشکر کرد و بدون اینکه احساس ناراحتی کند به همراه او خندید.

به من بگو آیا بعد از ملاقات با جیوتسنا متوجه نعمت مسیحیت شدی؟

تقریبا.

اگر ملاقات طولانی می شد از او چیزهای غریب و شگفت آوری می شنیدی که موی سر از آن سفید می شد، آیا از خیالات و فلسفه بافی هایشان با تو حرف زد؟

خیالاتشان!..نه.

هه هه، کار خوبی کرد و گرنه دیگر به هند بر نمی گشتی، اگر چه من فکر می کنم آنچه شنیده ای کافی است تا بدانی مسیحیت بهتر است.

منظورت تمام ادیان آسمانی است؟

به نظر من این چنین است، به امید دیدار دوست عزیز.

جورج شب را در اتاق هتل، در حال گشتن در میان سایت های اینترتی و تماشای تلویزیون سپری کرد، تا اینکه خواب او را فرا گرفت، روی تخت دراز کشید، روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود، از لحاظ جسمی خسته نبود، لیکن ذهن او انباشته از افکار مهم و مسئولیت ها و جزئیات کار بود، بعلاوه پرسش های شخصی اش که بزرگترین انگیزه او برای آمدن به هند بود و در میان تمام این قضایا، سفارش آدم از یاد او نمی رفت که: «خاطر جمع و مطمئن شو که امور را با سادگی و صداقت دریافت می کنی « چیزی نگذشت که عمیقا احساس راحتی کرد، امروز قسمتی از عیوب و پستی های ادیان زمینی و دور بودن آنها از آن چه برای بشریت شایستگی دارد، برای او نمودار شد و او به آن یقین پیدا کرد، پس بشر چگونه می تواند دلیل آفرینش خودمان را به ما خبر دهد؟!

(4)

روز بعد، جورج به بازار بزرگ کامپیوتر در دهلی رفت و در ساختمان بلند آن سوار آسانسور شد و به طبقه پنجم رفت، جایی که دفتر مطیع در آن قرار داشت، او صاحب بزرگترین فروشگاه های زنجیره ای کامپیوتر و نرم افزار بود.
جورج متوجه شد که دفتر به شکل سنتی تزئین شده و در عین سادگی، مجلل بود و بوی عود هندی فضا را پر کرده بود، وارد شد و از منشی درباره دفتر مطیع پرسید، او پاسخ داد:

شیخ مطیع، در بخش راست، آخرین درب سمت راست، دفتر منشی او آنجا است.

جورج به آن سمت رفت در حالی که با تعجب با خود تکرار می کرد: شیخ مطیع!! شیخ! یعنی چه؟! به منشی سلام کرد، او مشغول کار با کامپیوتر بود. جورج خودش را معرفی کرد و کارتش را به او داد و گفت که که با مطیع قرار ملاقات دارد.

بفرمایید، شیخ پنج دقیقه است که منتظر شماست.

جورج به ساعتش نگاه کرد، متوجه شد عقربه ساعت، هشت و سی و پنج دقیقه را نشان می دهد. به محض ورود، جورج متوجه شد که بی نظمی در دفتر، با وجود بزرگی آن نمایان است. مطیع برای استقبال برخاست و به او خوش آمد گفت، جورج از لطف او تشکر کرد و سپس شروع به بحث پیرامون سرفصل های مهم کار کردند.

ممکن است چشم انداز همکاری با ما و قرادادهای دو طرفه محتمل را ترسیم کنید.

ما با هم در هر چیزی که سودی برای دو طرف داشته باشد، همکاری می کنیم.

جورج از این سادگی عمیق احساس آرامش کرد، پس با مطیع دست داد و با خنده ادامه داد:

من با شما موافقم. این سریع ترین اتفاق در طول تاریخ است، خوب است بدانیم چه روشی برای همه ما سودآور است؟

گمان می کنم که برادرم کریم الله به این جزئیات آگاه تر باشد. می توانید این مسائل را با او مورد بررسی و مناقشه قرار بدهید، اما او الان اینجا نیست. می توانید فردا ساعت نه صبح تشریف بیاورید و جزئیات قرارداد را بنویسید.

آیا در دهلی و اطراف آن گشتی زده اید؟ اگر پاسخ منفی است، این حق شما بر ماست که به عنوان مهمان، این گردش را برای شما ترتیب بدهیم.

حدود یک و نیم ساعت گشت و گذار کوتاهی داشته ام.

پس چیز با ارزشی ندیده ای؛ هند سرزمینی بسیار تاریخی است، اجازه می دهید رسم مهمان نوازی را بجا بیاوریم؟

با کمال میل.

پس بفرمایید، توکل بر خدا.

به کجا؟

به یک گشت و گذار، از تاج محل آغاز می کنیم.

جورج همراه مطیع پایین آمد و ماشین فاخر و گران بهای او را، همراه با راننده مخصوص که منتظر بود، دید. مطیع در صندلی عقب کنار جورج نشست.

تا تاج محل یک و نیم ساعت راه است، در این ساعت از روز مسیر ترافیک نیست و دیدن این مسیر خودش یک تفریح است، اما تاج محل یک تحفه معماری از شگفتی های دنیاست، با تعریف و توضیح آن نمی خواهم لذت دیدنش را برایت خراب کنم، خودت آن را خواهی دید.

چه کسی آن را ساخته؟

پادشاه شاه جهان، این یک نمونه از معماری اسلامی در هند است.

اسلامی؟!

بله.

ببخشید، اما مگر مسلمانان غاصب و اشغال کننده سرزمین های هند و قومی بی فرهنگ و وحشی نبوده اند؟

مطیع لبخند زد:

بله، بله ما هند را به تاراج بردیم و ساکنان آن را کشتیم و منابع آن را چپاول کردیم!

ببخشید، معذرت می خواهم، آیا شما مسلمان هستید؟

بله، گمان می کردم می دانید.

از پرسشی که مطرح کردم پوزش می خواهم، ولی من درباره مسلمانان اینطور شنیده ام.

اشکالی ندارد، من و همچنین سایر مسلمانان، از بیرون هند نیامده ایم تا منابع هند را چپاول کنیم. من یک فرد هندی و فرزند یک هندی هستم و پدر بزرگم هم هندی بوده است. اگر می خواهی بدانی چه کسی هند را غارت کرد، وقتی به تاج محل رسیدیم تحقیق کن و ببین چه کسی جواهرات آن را به سرقت برده؟

چه کسی؟

وقتی به آنجا رسیدیم از راهنمای جهانگردان بپرس و امیدوارم این موضوع باعث ناراحتی

و پریشانی شما نشود، من می دانم چه شایعاتی درباره مسلمانان وجود دارد، و قصد پاسخ دادن به آنها را ندارم، به گمانم مطالعه مختصری از تاریخ هند، این موضوع را برای شما روشن می کند.

چطور؟

می توانی جمله (تاریخ هند) را در هر موتور جستجوگری در اینترنت بنویسی، آنگاه خواهی دانست که چه کسی هند را اشغال و چپاول کرده است، آیا مسلمانان ساکنان اصلی آن هستند، یا اینکه از جایی دیگر آمده اند. و ببین که سایر فرقه ها و ادیان در زیر چتر حکومت مسلمانان چگونه زندگی کرده اند و با خنده تکمیل کرد: اگرچه اشتباهات فراوانی مانند تاج محل یافت می شود که به عنوان مقبره ای برای همسر شاه جهان ساخته شده است.

تو چقدر با صفا و صداقت سخن می گویی!

سادگی در نگاه به زندگی، یکی از سرفصل های خوشبختی و رضایت است.

جورج از این گردش واقعا لذت برد، و وقتی شنید سرقت جواهرات از موزه، در زمان اشغال انگلیس بوده به شدت غافلگیر شد. مطیع دوست نداشت احساسات مهمانش را جریحه دار کند، جورج از صفای نفس و خوشرویی مطیع خوشش آمد، اما می خواست درباره موضوعی اطلاعاتی کسب کند، مطیع سه مرتبه او را تنها گذاشت، در حالی که به او می گفت: منتظر من باش، نماز می خوانم و بر می گردم. همانطور که بی نظمی و فی البداهه بودن رفتارش آشکار بود.
گشت و گذار پایان یافت و جورج خسته و کوفته، ساعت هشت شب به هتل رسید، پس یک دوش آب گرم گرفت و روی تخت دراز کشید. بعد از اینکه تجدید قوایی کرد، به ذهنش خطور کرد که تماسی با مایکل بگیرد و از او درباره قرارداد با مطیع بپرسد.

الو، بفرمایید، می خواستم مشورتی با تو داشته باشم، مطیع در قرارداد بسیار آسان گیر جلوه می کند، آیا در این آسان گیری فریبی وجود دارد؟

با وجود اینکه از مطیع خوشم نمی آید، اما به نظر من او راستگوست، اما در کارهایش نامنظم است، اگر کمی به کارهایش نظم می داد، نتایج بهتری می گرفت.

اما کاخ به من گفته بود که او شخصیتی غامض و بغرنج دارد، اما من او را برعکس دیدم.

بله، در دینش سخت گیر وبغرنج است، اما رفتار و صفاتش، ساده و در عین حال با گذشت است. و با خنده ادامه داد: مشکل دار است، چون هوس های کاخ و درخواست های او را نمی پذیرد و اطاعت نمی کند، به همین خاطر کاخ با او هیچ قراردادی امضاء نمی کرد، با وجود اینکه جلسات بسیار زیادی با هم داشته اند، حالا متوجه علت این موضوع شدی که چرا فرد متدینی مثل من، دختران زیبا برای کاخ آماده می کند!

فردا برای بستن قرارداد او را خواهم دید، آیا مورد خاصی هست که به من یادآوری کنی؟

نه، چیزی دیگری نیست، روح القدس شما را حفظ کند، دوست داری فردا شما را برسانم یا به هتل برگردانم؟

متشکرم، اگر به چیزی نیاز پیدا کردم با شما تماس می گیرم.

به امید دیدار.

(5)

صبح روز بعد، هنگامی که جورج در رستوران هتل صبحانه می خورد، با پیشخدمت که به سختی انگلیسی صحبت می کرد، گفتگو کرد:

اسم شما چیست؟

کاپور.

می گویند هند سرزمین ادیان است، دین شما چیست؟

من هندو هستم.

بسیار خوب، یک دین اخلاقی.

بله، همینطور است.

آیا درست است که علمای دین شما معتقدند که شخص، بیرون از هند نمی تواند به این آیین باور داشته باشد؟ به همین خاطر به این آیین؛ هندو می گویند؟

بله، این دین را برای هماهنگی و متناسب شدن با اهالی هند ساخته ایم.

دین را ساخته اید!!

بله، دین را ساخته ایم تا مناسب ما باشد!

شما چه خدایی را می پرستید؟

ما در این زمینه از تمام عقاید دنیا غنی تر هستیم!! ما خدایان بسیار زیادی داریم که برای نوشتن نام آنها نیاز به چندین جلد کتاب خواهیم داشت! تا جایی که ویل دورانت، نویسنده کتاب (تاریخ تمدن) می گوید: شمارش این خدایان شاید به صد جلد کتاب نیاز داشته باشد.

خیلی عجیب است!

ما برخی از اجرام آسمانی مثل خورشید را می پرستیم و آن ها را خدا تصور می کنیم، نیمی از خدایان با ویژگی ها و صفات فرشتگان و نیمی دیگر با صفات شیاطین هستند.

خدایی که به شیطان نزدیک تر است!

برخی از مهره ها و طلسم ها و بعضی از پرندگان و حیوانات، خدا و معبود هستند.

حیوانات خدا هستند!

مثلا فیل، خدایی به نام جانیشا است که در آن، طبیعت حیوانی انسان نمایانگر شده است. مار افعی که با یک نیش می کشد، خدایی به نام ناجا است و ما به این مارهای افعی، شیر و موز تقدیم می کنیم و جشن های عبادی برای آنها برگزار می کنیم.

این همه خدا را چطور عبادت می کنید؟!

به خاطر کثرت خدایان، آنها را در سه و یا یکی با گوهر سه گانه مختصر کرده ایم.

یکی با سه گوهر، مثل مسیحیت!

شاید این را از مسیحیت گرفته باشیم، ما دینمان را خودمان متحول و دگرگون می کنیم و شاید شما این را از ما گرفته باشید.

مممم، ادامه بده، جالب است.

مهم این است که سه خدا یا یک خدای دارای سه اساس و گوهر عبارتند از: “برهما” که خالق و آفریننده است، “ویشنو” که حافظ هستی است و “شیوا” که خدای نابود گر و از بین برنده است.

واقعا دین شگفتی هاست! ولی از گاو چیزی نگفتی؟! ما شنیده بودیم که شما...

هه هه، به تو چیزی را می گویم که گاندی گفت: گاو خدای ماست، آن را از مادرمان بیشتر دوست داریم، مادرم به من یک یا دو سال شیر می دهد و من در طول عمرم به او خدمت می کنم، در حالی که گاو در طول عمر به ما شیر می دهد و بجز غذایش چیز دیگری از ما نمی خواهد و هزینه کفن و تشییع جنازه مادرم بر عهده من است، در حالی که از تمام جنازه گاو، حتی استخوان های آن، بهره می بریم.

آیا این عبادت، شما را بعد از مرگ به بهشت می رساند؟

نزد ما بهشت و دوزخی وجود ندارد.

پس نیکوکار و بدکار چطور پاداش و سزا داده می شوند؟ یا اینکه آنها با هم برابر هستند؟

نیکوکار، بعد از مرگش با انتقال روحش به یک فرد نیکوکار دیگر، پاداش داده می شود و سپس در سفر رهایی، شاید به برهما بپیوندد. و فرد بدکار با انتقال روحش به یک فرد بدبخت، سزا داده می شود.

و آیا میان مطیع نیکوکار و گناهکار بدبخت تفاوت قائل می شوید؟

بله، برخی از ما بهره ای از مقام الوهیت ندارند.

چطور؟

برهمای خالق، هر دسته از مردم را از قسمتی از بدنش آفرید، «برهمن» را از صورت خود آفرید، به همین جهت آنها اهل فکر و حکمت هستند. «کشتریه» را از ساعد خود آفرید و به همین دلیل آنها سربازان و حمایتگران و اهل جنگ و قدرت هستند. «ویسه» ها را از ران خود آفرید، به همین خاطر آنها در جامعه به تجارت و صنعت و تهیه غذا می پردازند و «شودره» ها را از دو پای خود آفرید و آنها شامل خادمان و بردگان می شوند و عبادت آنها خدمت به سه دسته پیشین است. اما نجس ها در ترکیب این چهار دسته و ترکیب دسته های هندو داخل نشده اند.

اگر من یک شودری بودم ممکن بود از آن، تا درجه برهمن بالا بروم؟ یا اگر یک نجس بودم، ممکن بود در دایره هندویسم قرار بگیرم؟

این محال است، عبادت شودری ها خدمت به طبقات دیگر است و نجس ها کلا از ترکیب ما بیرون هستند.

زبان جورج از وحشت بند آمد و از بدی و زشتی این دین احساس تنفر و انزجار به او دست داد، اما با این وجود لبخندی تصنعی به کاپور زد، با او خداحافظی کرد و مبلغ ناچیزی پول به او داد و برای دیدار با کریم الله بپاخاست تا سر قرارش تاخیر نکند.
در مسیر راه، سخن مایکل را به یاد آورد که از بدی ادیان زمینی می گفت و اینکه: «اگر بیش از این با جیوتسنا همنشین می شدی، از تمام هند متنفر می شدی و دیگر هرگز به آن بر نمی گشتی».
فعلا این ادیان با عقل و فطرت در تضاد هستند، اما آیا این از معایب ادیان زمینی است؟ یا اینکه همه ادیان این چنین هستند، همانگونه که تام روان پزشک می گفت: «بزودی بر می گردی در حالی که از همه ادیان کناره گرفته ای «. مایکل متدین است اما وضع او هم مثل کاخ است و مطیع بی نظم هم از آن دو بهتر نیست! او مطمئن بود که دین حق، هرگز با عقل و با فطرت و منطق در تضاد نیست، اما آیا این دین وجود دارد یا نه؟

(6)

جورج دقیقا سر ساعت نه به دفتر منشی مطیع رسید و از او درخواست ملاقات با کریم الله را کرد، منشی پاسخ داد که او در دفتر شیخ منتظر شماست. وقتی وارد شد، دید دو برادر _ مطیع و کریم الله_ دارند با هم صحبت می کنند، پس برای پیشواز او بلند شدند و به او خوش آمد گفتند. به چهره کریم الله نگاه کرد. بدون اینکه دلیل آن را بداند، از او خوشش نیامد و دچار ملال و دلتنگی شد.

بفرمایید به دفتر من، من برای آماده کردن چهارچوب قرارداد آماده هستم.

مطیع حرفش را قطع کرد و گفت:

جورج، بعد از امضای قرارداد و پیش از رفتن، دوست دارم شما را ببینم.

من هم دوست دارم پیش از رفتن، با شما خداحافظی کنم.

جورج همراه کریم به دفتر او رفت، دفتری بزرگ، روشن و یکدست بود.

برادرم به من گفت که ما با هر قراردادی که دو طرف از آن سود کنند موافق هستیم.

بله، تو شبیه کسی هستی؟!

شبیه اسامه بن لادن هستم! هه هه، تو اولین کسی نیستی که این را به من می گویی.

امیدوارم مثل او نباشی.

من مثل او مسلمان هستم و تفاوت ما در این است که من هندی هستم و او عرب.

منظورم این بود که مثل او تروریست و خون ریز نباشی.

این موضوع را کنار بگذار؛ او تروریست است چون از او خوشتان نمی آید و او با شما موافق نیست.

چطور؟ آیا او و پیروانش کسانی نیستند که قطارها وساختمان ها و نیروگاههای ما را منفجر می کنند؟!

برخی از سران شما چند برابر آنچه بن لادن کشته است را کشته اند، اما شما آنها را تروریست نمی دانید. در حالیکه کشورهای غربی چندین و چند برابر این تعداد را در کشورهایی که اشغال کرده اند کشته اند و آنها را تروریست نمی دانیم و لبخندی زد و گفت: او وقتی با دشمن شما _روسیه_ می جنگید یک قهرمان بود وتروریست نبود، حالا اجازه بدهید به کارمان برسیم.

جورج احساس کرد فاصله بین او و کریم الله هر لحظه بیشتر می شود، پس تصمیم گرفت در موضوعات غیر مرتبط با کار، با او گفتگو نکند و در اسرع وقت فقط به موضوعات مرتبط با کار بپردازد. با خود گفت شاید تام درست گفته باشد، این مسلمانان از بزرگترین تروریست تاریخ دفاع می کنند.

بسیار خوب، موضوع ما این نیست.

آیا شما پیش نویس قرارداد پیشنهادی را دارید، یا اینکه پیش نویس خودم را به شما بدهم؟

من یک پیش نویس دارم، اما شما هم پیش نویس تان را بدهید تا مطالعه کنم.

بفرمایید.

متشکرم، چند دقیقه اجازه بدهید تا آن را مطالعه کنم.

جورج شروع به مطالعه پیش نویس کرد، متوجه شد که بندهای آن ساده و آسان هستند و تا حد زیادی با دقت نوشته شده اند، و از آنچه او نوشته و خود را با آن خسته کرده بود، بهتر به نظر می رسید، اما آزادی زیادی به شرکت آنها می داد؛ به کریم الله که مشغول خواندن کتابی بود رو کرد:

بسیار عالی و مناسب است، فقط یک نکته کوچک دارم.

بفرمایید، چه هست؟

آیا به نظر شما در این پیش نویس، آزادی زیادی به شرکت شما داده نشده؟ و تاخیر در تسویه حساب های مالی را برای ما در بر ندارد؟!

پس این ها دو نکته هستند: آزادی عمل برای این است که در توزیع به شکل گسترده تری فعالیت داشته باشیم و همچنین ما متاسفانه زیاد کارهایمان منظم نیست و تاخیر در تسویه حساب های مالی به این خاطر است که ما نمی خواهیم خلاف قراردادمان عمل کنیم.

نمی خواهی خلافش عمل کنی، چطور؟

به این شکل که به تو وعده بدهم و سپس خلاف آن عمل کنم، اگر من آزاد نباشم مجبور می شوم پشت سر هم به دلایل خیالی و دروغین عذر خواهی کنم و این چیزی است که نه من و نه شما آن را نمی پسندید و در ثانی، شما بیشتر سود می کنید و در این قرارداد شما یک ضمانت کامل و محکم بانکی دارید.

آیا ممکن است دفعات پرداخت را به دوره های سه ماهه تغییر دهیم؟ موافق هستید؟

موافقم، من می خواهم با اغماض و چشم پوشی با شما معامله کنم تا دفعه بعد کاخ پیش ما نیاید.

چرا نمی خواهید کاخ بیاید؟

مرا از پاسخ دادن معذور بدارید تا باعث ناراحتی شما نشوم.

نه، این هرگز باعث ناراحتی من نمی شود، لطفا بگویید چرا؟

او به جز سود مادی به چیز دیگری فکر نمی کند و به شکلی زننده ای باعث زیان ما و خودش می شد. به نظر من داشتن اصول باعث می شود شما همه طرف ها را حفظ کنید، ضمن اینکه او کنایه ها و اشاره های جنسی زیاد به کار می برد، چیزهایی که ما نمی توانیم آنها را بپذیریم. از این بحث پوزش می خواهم، ما شرقی ها عفت و خویشتن داری بیشتری داریم.

اشکالی ندارد، با بسیاری از چیزهایی که بیان می کنید موافق هستم. با هم توافق کردیم و من منتظر تایید قرارداد از طرف سفارت بریتانیا می مانم و وقتی برگشتم، از سفارت هند در آنجا هم تاییدیه خواهم گرفت.

از شما متشکرم، از آنچه درباره مدیرت گفتم پوزش می خواهم.

نیازی به پوزش نیست، دوست دارم پیش از رفتنم با مطیع الرحمن خداحافظی کنم.

بفرمایید، برویم.

جورج و کریم الله به اتاق مطیع الرحمن وارد شدند، پس به شکلی ویژه به جورج خوش آمد گفت و از او پرسید:

آیا قرارداد را تکمیل کردید؟

بله.

آیا همانطور که به شما گفتم، ساده و روشن بود؟

بسیار روشن و یکدست و ساده.

هر چیز ساده و یکدست، موفق و پیروز می شود و هر چیز غامض و پیچیده، خلاف عقل و فطرت و دین است و سپس ادامه داد: با توجه به اینکه قرارداد را تمام کرده اید، جورج، دوست داری کجای هند را ببینی تا تو را به دیدن آنجا ببریم. گردشگری در هند که سرزمین شگفتی هاست، لذت بخش است.

از شما متشکرم، دوست دارم امروز زود به هتل برگردم، کارهایی در اینترنت دارم و می خواهم آنها را انجام بدهم.

هر طور که دوست دارید و سپس کشوی میز را کشید و دو شیشه از عودی گرانبها را بیرون آورد و گفت: این یک هدیه از طرف من برای شما و سپس آن را در جعبه ای زیبا گذاشت و به او گفت: راننده منتظر است تا شما را به هتل برساند.

این بزرگ منشی بی همتای شرقی است، بی نهایت از شما متشکرم. و جعبه را گرفت و با آن دو خداحافظی کرد.

(7)

جورج راننده را منتظر خود یافت و همین که راننده او را دید به سمتش آمد و او را به طرف ماشین راهنمایی کرد و در را برایش باز کرد:

بفرمایید آقا.

بسیار متشکرم، اسمت چیست؟

استیفن.

اوه، یک اسم غربی!

من مسیحی هستم، به همین خاطر اسم من شبیه نام های غربی است.

از چه وقت مسیحیت به هند آمده است؟

از سالها پیش.

آیا استعمار و کاروان های تبشیری نقشی در این قضیه داشته اند؟

بدون تردید و گرنه مسلمانان هند را اشغال و بر آن غلبه می کردند.

مسلمانان! منظورت این است که بر تروریسم هند غلبه می کردند؟

نه، شما از پستی ادیان زمینی اگاه نیستی، آنها دین هایی بی ارزش و خنده دار هستند، اگر این فعالیت های تبشیری نمی بود مردم خود بخود به اسلام روی می آوردند.

من برخی از آنها را می شناسم، اما ادیان آسمانی هم با آنها تفاوتی ندارند!

عجیب است! تو چطور مسیحی هستی و این را می گویی؟ این دیدگاه بی دینان و ملحدان است!

من از الحاد متنفرم و تناقضات آن را می دانم، اما ادیان آسمانی هم از ادیان زمینی چندان فاصله ای ندارند.

ما مسیحیان می خواهیم بشریت را از بدبختی رهایی ببخشیم و بر اهمیت پاکی و صفا و اخلاق تاکید داریم و من به هیچ وجه هیچ اتهامی را به مسیحیت نمی پذیرم و این چیزی است که از مطیع الرحمن مسلمان هم نمی پذیرم، اگرچه من راننده مخصوص او هستم و با وجود آن که او هرگز چنین کاری نمی کند، پس چطور این را از فردی مسیحی بپذیرم؟! شاید به این خاطر باشد که تو مذهب پروتستان داری! اما من باز هم این اتهام را نمی پذیرم!

قصد من متهم کردن مسیحیت نبود! چطور آن را متهم کنم در حالی که خودم یکی از آن ها هستم! منظورم این بود که آنها در رفتار عملی شبیه ادیان زمینی هستند، همانطور که در برخی کوته فکری ها شبیه آنها هستند.

من منظور شما را متوجه نمی شوم!

ممکن است موضوع را تغییر بدهیم و از فرصت باقی مانده در مسیر استفاده کنیم و چیزی از تاریخ هند را برای من بازگو کنی؟

وقت زیادی نمانده، بطور کلی پاکستان و بنگلادش و هند، یک دولت بودند، بعد پاکستان و هند از هم جدا شدند.

چرا از هم جدا شدند؟

به سبب ستمی که به نظر مسلمانان، از طرف هندوها به آنها وارد می شد، سپس طوری برنامه ریزی شد تا آنها از هند خارج شوند و الا هند دولتی اسلامی بود.

تو با وجود اینکه مسلمان نیستی خیلی از آنها دفاع می کنی! آیا به این خاطر است که پیش آنها کار می کنی؟ یا اینکه از آنها می ترسی؟

هه هه، شاید!



Tags: