خوش بینی و انتظار

خوش بینی و انتظار

(1)

جورج به خواندن در باره مسیحیت مشغول شد، مطالعه او در باره درستی و صحت عهد عتیق و عهد جدید و آنچه به آن دو افزوده شده بود متمرکز گشت، احساس کرد از پرداختن به این موضوع به سبب حساسیتش پرهیز دارد، اما باید با دقت و ژرف نگری به آن پرداخت، تا به درستی کتاب مقدس اطمینان حاصل کرد، از جمله سخترین قضایا آن است که کتاب مقدس در نزد ما، مورد شک و تردید واقع شود، جورج تا ناهار و در حال خوردن ناهار نیز خواندن را ادامه داد، او غرق مطالعه بود که پرستار برای اندازه گیری درجه حرارت او آمد و گفت:

گویی شاگردی هستی که خود را برای امتحان آماده می کنی!

هه هه، بله من شاگرد مدرسه زندگی ام و یا من در امتحان قبول می شوم و به سعادت و خوشبختی می رسم و یا مردود می شوم و به بدبختی و شقاوت دچار می گردم.

فیلسوف هم هستی!

مهم آن است که در امتحان قبول شده و سربلند بیرون آیم.

قبول شدن در امتحان زندگی، سخت است و متاسفانه بیشتر مردم در آن مردود می شوند.

چرا؟

چون خودشان مردودی می خواهند و نمی خواهند قبول شوند.

فلسفه بافی می کنی و یا اینکه به شکلی عجیب با واقعیت به مخالفت می پردازی.

نه فلسفه بافی می کنم، اجازه می دهید به کارم برسم.

جورج از سبک سخن گفتن پرستار حیرت کرد، چگونه فلسفه ژرف خود را مطرح نمود و بعد سخنش را پایان داد و راه خود را گرفت و رفت. یعنی چه که بیشتر مردم نمی خواهند تا در امتحان زندگی قبول شوند، آیا این منطقیه؟! به هر حال می توان از او پرسید او همین جا در بیمارستان است، هرگاه او را ببینم از او خواهم پرسید.
تام به بیمارستان نزد جورج آمد، اما او مشغول مطالعه بود و متوجه حضور او نشد و تا اینکه به کنار او ایستاد وبا لبخند دست روی شانه او گذاشت.

حتما مسیحیت و فرقه های آن را به طور کامل شناخته ای.

تام، خوش آمدی.

امروز چطوری؟

خوبم همانطور که می بینی، انتظار نداشتم امروز تشریف بیاوری.

زمانی را برای آمدن انتخاب کردم که به غالب گمانم کاترینا این جا نباشد.

چرا؟

احساس می کنم من با بوسیدن او مرتکب اشتباه شده ام و نمی دانم چرا این کار را کردم و احساس می کنم دوست ندارد با من برخورد کند، تو هم حرف مرا باور نمی کنی و البته حق با توست.

جورج لبخندی زد و گفت:

موضوع ساده است، اما چرا تو پیوسته به براد اظهار می کنی که کاترینا را دوست داری و همیشه او را می بوسی و از بودن با او لذت می بری؟

من این را گفته ام؟!

این چیزی بود که مدیر دفترت براد امروز به من گفت.

پیش از این تو حرف مرا باور نمی کردی پس چطور حالا باور می کنی؟ براد فردی پست و دروغگو است.

او مدیر دفتر تو است، این سخن را صبح در حضور کاترینا به من گفت، آیا به او نگفته بودی که من به تورا بورا می روم؟ آیا موضوع بحث ما را هم حدس زد؟

آه.. من مجبورم شما را از اموری با خبر کنم که دوست ندارم.

بفرمایید.

من می دانستم که مدیر دفتر و یا همان منشی من فردی بی اخلاق و بد سلوک است، البته من کاری به او نداشتم؛ زیرا پیش از این او مرا کمک می کرد تا با زنان ارتباط داشته باشم و آنها را به بازیچه خود بگیرم و باور کن که با آغاز آمدن تو و البته نمی دانم چرا، تغییر کردم و مطالعه، تحقیق و پژوهش خود را بر روی شناخت ادیان و آنچه سبب سعادت و شقاوت می شود متمرکز کردم. اما براد از این تغییر رویه راضی نبود و خیلی در این باره با من صحبت کرد حتی مرا به انتشار برخی از عکس های قدیمی که با زنان بیمار داشته ام تهدید کرد. سپس فهمیدم که داخل مطب من دوربین و دستگاه استراق سمع جا گذاشته است و به وسیله آن می داند من در حین تماس به مردم چه گفته ام و در داخل اتاق چی روی داده است حتی از همه رویدادهای داخل اتاق عکس گرفته است، من تا سه روز پیش از این موضوع خبر نداشتم، در این موضوع میان ما مجادله ای سخت روی داد و او را به اخراج تهدید کردم اما او مرا تهدید کرد که تمام عکس ها و آنچه را ضبط کرده است بر روی اینترنت قرار خواهد داد و این یعنی باطل شدن جواز و مهر فعالیت من به عنوان یک پزشک، الان نمی دانم چکار کنم؟ اگر شما حرف مرا باور نکنی، معذور هستید.

با وجود اینکه سخنان تو به مانند یک داستان خیالی جلوه می کنند، اما من دلایلی برای پذیرفتن حرف شما دارم.

چه دلایلی؟

در آخرین دیدار من با شما وقتی از اتاق بیرون آمدم براد در باره تورا بورا با من سخن گفت در حالی که من مطمئن بودم، شما در میان جلسه از اتاق خارج نشده ای و او هم به اتاق وارد نشده بود.

چرا مرا از این موضوع خبر نکردی؟

این موضوع سبب تعجب من شد، با خود گفتم شاید یک توافق و هم فکری از راه دور بوده است.

باور کن من حقیقت را به تو گفتم و تصمیم مال خودت است.

پرستار در زد و به سرعت وارد شد.

از اینکه باعث قطع کلام شما می شوم معذرت می خواهم، دکتر می خواهد الان با شما صحبت کند و هم اکنون دارد می آید.

بگو بیاید، چه شده؟

دکتر رسید.

سلام جورج، از اینکه ناگهانی به دیدنت آمدم متاسفم اما قضیه فوری بود.

بفرمایید.

لحظاتی پیش پاسخ آزمایش های باقی مانده نیز آشکار شد، تو نیاز به یک عمل جراحی بسیار فوری داری، فردا همین وقت.

مثل اینکه موضوع بسیار مهم است.

در حقیقت من مجبورم به شما بگویم بله، به همین سبب الان آمده ام، شما فرصت دارید تا ساعت دوازده ظهر فکر و مشوره کنید بعد از آن باید برگه پذیرش یا عدم آن را امضاء کنید.

وقت برای فکر و امضاء، این یک اقرار گرفتن است!

باید موضوع را مفصل و به شفافیت برای تو توضیح بدهم، ویروس هایی که سبب بالا رفتن درجه حرارت می شوند با هر حمله قسمتی از مخ را از کار می اندازند، ما انتظار داریم شما فردا پیش از ساعت هشت شب دچار تب بشوی، یعنی زمانی که ما عمل جراحی را آغاز کرده ایم و متاسفانه نسبت موفقیت عمل فقط 60% است.

و 40% بقیه چی؟!

امکان دارد در قسمتی از اجزای مغز اختلال بوجود بیاید.

یعنی چه؟

متاسفانه تا هنوز نمی توانم این را پیش بینی کنم. شاید چیزی روی ندهد و یا امکان دارد چیز دیگری روی بدهد.

آنچه هم اکنون از شما خواسته می شود آن است که برای عمل موافقت کنید و برگه پذیرش را امضاء کنید!

بله.

خوب اگر برای عمل موافقت نکنم چه خواهد شد؟

برگه دیگری را امضاء می کنی مبنی بر اینکه این چیز از شما خواسته شد و شما نپذیرفتید. اگر چه من گمان می کنم که عمل برای تو بهتر باشد، با وجود اینکه این نوع بیماری برای ما تازه است، آیا پرسش دیگری دارید؟

نه، مگر اینکه اطلاعات مهم دیگری در این باره باشد.

چیز دیگری نیست، به طور کلی زمانی با شما صحبت می شود که تیم پزشکی موضوع را بررسی کرده باشند و این نظر تیم پزشکی است، هرگاه هر پرسشی داشتی می توانی از پرستار بپرسی، آنها فورا با من تماس می گیرند، تا پرسش شما را پاسخ بدهم، امیدوارم به خوبی فکر کنید و پیش از ساعت دوازده ظهر آن را امضاء کنید.

فکر می کنم، مشوره می کنم و به شما پاسخ خواهم داد.

خوب است امور را به سادگی و بدون نگرانی برداشت کنی، همانطور که پیش از این به من اظهار داشتید، زندگی یا مرگ یا بیماری شکل های مختلف از نفس بشریت هستند و باید با آنها زندگی کنی، با اجازه شما، صبح ساعت نه به دیدن شما خواهم آمد، اگر پیش از این سئوالی داشتی پرستار را خبر کن، تا با من تماس بگیرد.

متشکرم.

دکتر از اتاق خارج شد پس سکوت اتاق را فرا گرفت و تام با ورود خود و صدا زدن جورج سکوت را شکست.

جورج، زندگی بدون خوشبختی معنی و ممفهومی ندارد، همانطور که مرگ بدون اعتقاد به برانگیخته شدن و حساب پس دادن، معنی ندارد، واقعا فلسفه مرگ و زندگی چقدر عجیب اند!

نه، بلکه فلسفه وجود است که شگفت انگیز است! چرا آفریده شده ایم؟ و سرانجام ما چه خواهد شد!

پس درباره چه فکر می کنی؟!

در باره این فکر می کنم که آیا من زندگی را می خواهم یا مرگ را؟

نیازی به فکر نیست هیچ کس وجود ندارد که زندگی را نخواهد.

پس خودکشی برای چیست؟ آیا نسبت خودکشی در دنیا در حال افزایش نیست؟

این سخن تو عجیب است، کسی که خودکشی می کند می خواهد تا یک بدبختی را به بدبختی دیگر پایان دهد، اما فرد خوشبخت هرگز به این نیازی ندارد.

آن گاه که من قصد خودکشی داشتم زندگی بر من تنگ آمده بود و من در یک بدبختی فراگیر گرفتار شده بودم وهمچنان که گفتی، می خواستم خود را از این بدبختی با یک بدبختی دیگر برهانم.

آیا تا هنوز در همان بدبختی بسر می بری، تا به این فکر کنی که مرگ می خواهی یا زندگی؟

واقعیت این است از زمانی که در جستجوی راه سعادت هستم احساس خوشبختی می کنم و به خود می گویم: پس اگر به آن برسم چه خواهد شد؟

پس به زندگی چنگ بزن تا به سعادت و خوشبختی برسی.

من زندگی را می خواهم، اما پرسش این است: آیا زندگی هم مرا می خواهد؟ دخترم ماری را دیدم که زندگی را می خواست اما مرگ او را به زمین زد.

به خداوند اعتماد داشته باش او تو را یاری خواهد داد.

هه هه، تام با اطمینان و متدین گشته ای!

به تو نگفتم که من تغییر کرده ام؟ باور کن انتظار نداشتم تغییر کنم، حتی برای تغییر برنامه ریزی هم نکرده بودم، نمی دانم چطور تغییر کردم، اما به راستی تغییر کرده ام.

با وجود وضعیتی که من در آن هستم اما یک سئوال دارم: من خوشبخت تر بودم یا تو خوشبخت تر هستی؟

می شود تو را با همان پرسشی که پیش از این در باره لذت جسم و روح مطرح کرده بودی و با پست الکترونیکی فرستاده بودی پاسخ گفت، من با بدبخت کردن روح از بدن خود لذت می بردم، اما سرانجام جسم نیز دچار بدبختی می شد!

حالا چطور؟

من به سعادت و خوشبختی نرسیده ام، اما دست کم به آن وضع ناجور پیشین نیستم.

اگر جای من بودی، آرزوی مرگ می کردی یا زندگی؟

بدون تردید زندگی، اگر پیش از این از من می پرسیدی می گفتم مرگ، بدبختی مرگ از بدبختی زندگی رهایی می دهد.

یادم می آید وقتی آن پیر مرد را در مسیر رفتن برای خودکشی دیدم او بسیار خوشحال و سعادتمند بود و از بازی با نوه اش بسیار لذت می برد، کاش آدرس او را می گرفتم.

اما قضیه مهم آن است که من فکر می کنم شما باید برگه پذیرش عمل جراحی را امضاء کنید، پزشکان از ما داناتر هستند، اما من به شما پیشنهاد می کنم که ابتدا با کاترینا مشوره کن.

نظر من هم همین است. اگر چه لازم است تا کارهایم را مرتب سازم، چرا که 40%احتمال شکست وجود دارد.

خوش بین باش دوست من، آن چه دوست داری روی خواهد داد، اشکالی ندارد که هر یک از ما برای هر دو احتمال خود را آماده سازیم. از بیماری برخواهی خاست و به سعادت و خوشبختی خواهی رسید، اما فراموش نکن که مرا با خودت همراه کنی. شما را تنها می گذارم تا در باره موضوع فکر کنی، فردا خدمت شما خواهم رسید تا از وضعیت شما مطمئن شوم، با اجازه شما.

جورج دراز کشید و شروع به فکر نمودن در باره معنی مرگ که داشت با آن روبرو می شد، کرد. او دیده بود که دخترش ماری جلوی چشمانش چگونه با مرگ روبرو شد، مرگ یعنی چه؟ نه اصلا زندگی یعنی چه؟ آیا مرگ راحتی از بدبختی دنیا است؟ و یا اینکه پایان خوشی و سعادت دنیاست؟ اگر اولی است پس امری مبارک است و اگر دومی است پس یعنی او سعادت را شناخته و به آن رسیده است، این فکر لبخندی تمسخر آمیز بر لبانش آورد، با خود گفت: من خواهم مرد در حالی که تا هنوز به فلسفه بافی مشغولم امری که می دانم مرا به چیزی نمی رساند.
صدای زنگ تلفن همراه، رشته افکارش را برید، آدم بود.

الو سلام.

سلام جورج فقط خواستم از وضع تو با خبر شوم، چطوری؟

من میان مرگ و زندگی هستم، نمی دانم به کدام یک نزدیک ترم؟

متوجه نمی شوم، چطور؟

60% احتمال زندگی و 40% احتمال مرگ و فلج و زمینگیر شدن.

متوجه نمی شوم، اگر شوخی می کنید، بدان که من این شوخی را دوست ندارم.

کاش شوخی می کردم اما این حقیقت دارد. شاید فردا مورد عمل جراحی قرار بگیرم، عملی که احتمال موفقیت آن 60% است.

سپاس خدا را در هر حال.

چقدر دوست دارم امروز تو را ببینم؟

مثل اینکه امروز غیر ممکن است، چرا که وقت ملاقات تمام شده است، چرا زودتر با من تماس نگرفتی؟

نمی دانم، آیا فردا در ملاقات صبح می توانی تشریف بیاوری؟

حتما خواهم آمد، اگر می توانستم الان می آمدم، اما شما را مطمئن می کنم که عمر به دست خداست و به دست پزشکان نیست اگر چه آنها سبب مهمی در آن هستند.

نمی دانم: آیا من از مرگ می ترسم و یا اینکه به آن بی اعتنا هستم؟ آنچه من می دانم آن است که مرگ حقیقتی بس بزرگ است که شکل و نظم تمام زندگی را تغییر می دهد.

نترس، بی تاب مباش ؛ خداوند به ما از خودمان نیز مهربان تر است.

باور کن نمی دانم که آیا من می ترسم و یا نگرانم؟ و یا اینکه چطور هستم؟ چیزی که الان من احساس می کنم آن است که باید تمام زندگی را بار دیگر بازبینی کنم. نمی بینی چقدر از خودم خنده ام می گیرد؟

چه خنده ای؟

وقتی از مرگ ترسیدم تصمیم گرفتم تا زندگی خود را مرتب سازم، آیا بهتر نبود وقتی مشغول زندگی بودم آن را مرتب می ساختم، نه در زمانی که من دارم از آن خارج می شوم؟

تو پیش از این هم برای مرتب کردن زندگیت سعی کرده ای و لازم است تا آنچه را باقی مانده است نیز مرتب کنی، اما اینکه چقدر باقی مانده است؟ این را جز خداوند کسی نمی داند و من خوش بینی را دوست دارم و از بدبینی و شگون بد خوشم نمی آید.

من در حالت پریشانی هستم، آیا فکر می کنی من خواهم مرد؟

باذن الله زنده خواهی ماند و باقی می مانی تا به سعادتی که در راه رسیدن به آن تلاش می کنی برسی و در آن هنگام زندگی دنیا و بعد از مرگ معنی و مفهوم خود را خواهد یافت.

تعبیر “ زندگی بعد از مرگ ما” بسیار زیباست، آن را فردا مورد بحث قرار خواهیم داد، ببخش که من باید تماس را قطع کنم و با کاترینا تماس بگیرم تا او را از این موضوع خبر دهم.

بله، باید با همسرت مشوره کنی، از اینکه گفتگو با تو را طولانی کردم معذرت می خواهم، شما را به خداوند می سپارم، خداحافظ.

من واقعا از تو ممنونم، صبح منتظرت هستم. خداحافظ.

جورج گفتگو را به پایان رساند در حالی که طنین سخنان آدم در سرش منعکس بود، دید که نا خود آگاه تکرار می کند” عمر به دست خداست نه به دست پزشکان”،” خداوند حتی از خود ما نیز به ما مهربانتر است”،” خوش بینی را دوست دارم و از شگون بد خوشم نمی آید”،” آنگاه که خوشبخت می شویم زندگی دنیا و زندگی بعد از مرگ ما معنی و مفهوم خود را می یابد”.. نمی دانست که سخنان ساده و ژرف آدم او را از درون تکان می دهد؟ آیا راز در کلمات است یا در راست گفتاری آدم؟ یا در وضع پریشان او، که نمی داند چگونه بر آن چیره شود؟
جورج رشته افکار خود را قطع کرد، او باید با کاترینا تماس بگیرد و او را از موضوع با خبر سازد و با او مشوره نماید.

سلام کاترینا دلم برایت تنگ شده بود، امروز منتظرت بودم.

داشتم پیش شما می آمدم که یک امر غیر مترقبه، مانع شد.

شاید خیر باشد!

حقیقت آن است که سالی تکالیف درسی داشت و از من خواست او را کمک کنم.

الان کجا هستی؟

خانه هستم، قضیه چیست جورج؟

می خواستم در باره یک موضوع با شما مشوره کنم؛ پزشک به من خبر داد که امکان دارد فردا یک عمل جراحی بر روی من انجام بدهند، البته اگر من موافقت کنم.

فردا به این عجله ای؟ چه نوع عملی است؟

آنچه پزشک به من خبر داد آن بود که بهتر است فردا پیش از ساعت هشت شب یک عمل صورت بگیرد.

عزیزم، چه می گویی؟ الان به بیمارستان می آیم.

گمان کنم بهتر باشد فردا صبح بیایی.

چه نوع عملی است؟

یک عمل جراحی مغز.

در مغز!! آیا خطرناک است؟

شاید، مهم آن است که پزشک به من می گوید که آن را انجام بدهم با وجود آنکه احتمال موفقیت آن فقط 60% است، نظر تو چیست؟

نمی دانم، تمام شب برای تو دعا خواهم کرد و صبح با مایکل و سالی پیش تو خواهم آمد.

منتظرت هستم عزیزم. خدا حافظ.

کاترینا بر بستر خود دراز کشید و به سختی گریست، نمی توانست نبود جورج را از زندگی خود تصور کند. اگر عملیات به موفقیت انجام نپذیرد چه می شود؟ اگر به فلج دچار شود و زمینگیر گردد چه خواهد شد و چطور و چطور..؟ سپس بپاخاست و دعا نمود و نماز خواند.
اما جورج به کاترینا و دو فرزندش فکر می کرد، تفکر در باره مال و ثروت به ذهن او آمد، تبسم نمود و یادش آمد که بیمه تامین عمر را تجدید کرده است؛ که در نتیجه آن مبلغ خوبی به کاترینا و فرزندانش خواهند داد و با شرکت نیز قرارداد کار دارد و از این جا نیز مبلغ خوبی خواهد رسید، به ویژه آن که او در ماموریت کاری بیمار شده است و این قابل اثبات است. اما او تردید داشت که اگر می مرد آیا کاخ به او چیزی می داد، کاخ جز به خود، به کس دیگری فکر نمی کند. در تداوم افکار چشمانش به هم آمده و به خواب فرو رفت.

(2)

جورج صبح زود از خواب بیدار شد، صبحانه اش را خورد، احساس می کرد، طوفان افکار تازه و پرسش های مطرح شده سر او را به درد آورده و سنگین نموده است، پذیرش عمل جراحی بر ذهن او چیره شده بود، اما تحت فشار و نگران بود. پیش از عمل می باید چکار کند. کاترینا و بچه هایش از ذهن او پنهان نمی شدند.
به محض شروع وقت ملاقات صبح، متوجه شد که آدم با لبخند وارد اتاق شد.

مژده بده. حالت چطور است؟

خوب هستم. چیز تازه ای نیست، منتظر دکتر هستم، انتظار دارم لحظاتی دیگر سر برسد، اگرچه چیزی به دست او نیست.

درست می گویی، چیزی به دست پزشک نیست، به دست تمام بشر هم، چیزی نیست.

پس همه امور به دست کیست؟!!

همه چیز به دست الله است.

آدم اله و معبود تو کیست؟

معبود من، همان معبود و اله تو و همه جهانیان است، اما تو فعلا این بحث را بگذار.

پس تو پروتستان هستی؟!

وقتی در پروژه سعادت به آن بررسی، من با تو خواهم بود.

به شرطی که بعد از عمل جراحی زنده بمانم!

خوش بین باش، خوش بین باش، من چقدر از بد شگونی بدم می آید!

تمام دنیا بر اساس بدبینی استوار شده است، چرا تو آن را رد می کنی؟

دنیا نمی تواند جز بر خوش بینی استوار شود، این خرافات را کنار بگذار.

واقعا! آیا تو عدد 13 را نحس نمی دانی؟

به قطع نه، فقط خداست که هستی را تدبیر می کند، راستس می دانی که عدد 13 در نزد چینی ها عدد شانس است؛ زیرا صدای حروف آن شبیه عبارتی به معنای ( باید زنده بمانم) است، این مساله فقط یک فکر خرافی محض است و از منهج و برنامه خداوند دور است.

با توجه به اینکه تو پروتستان هستی آیا عدد 13 را نحس نمی دانی حتی اگر به روز جمعه هم باشد؟ آیا نمی دانی این در تاریخ مسیحیت آخرین اجتماع و نشست سری مسح علیه السلام به همراه دوستان و حواریون است، پیش از آنکه یهودا خیانت کند و جای او را افشا سازد، آن روز جمعه بود و تعداد حاضران آن نشست سیزده نفر بودند؟

من به خرافات اعتقادی ندارم، آمدم تا نسبت به سلامتی تو اطمینان حاصل کنم، نه اینکه با تو در باره سعد و نحس بحث کنم، دوست دارم همیشه دوستم خوش بین باقی بماند.

چطور می خواهی خوش بین باشم در حالی که نسبت موفقیت عمل فقط 60% است؟!

پروردگار ما مهربان و بزرگوار است و همه چیز به دست اوست، پزشک فقط یک وسیله است، اگر خوش بین باشی بیش از این خوشبخت خواهی شد و زندگی بهتری خواهید داشت و نسبت موفقیت عمل بهتر خواهد شد و اگر بدبین باشی روحیه و وضعیت تو بدتر خواهد شد، برای تو فقط چیزی روی خواهد داد که خدای مهربان نوشته است، جورج تو را چه شده است تو اینچنین نبودی؟

خواستم تو را بیازمایم و ببینم چه می گویی و الا من از خرافات و فریب متنفرم و از تو خوش بینی را یاد می گیرم. اما به من بگو که چگونه کسی که به وضع و حال من است خوش بین می شود؟

کاترینا به همراه مایکل و سالی رسیدند و با شوق و علاقه به اتاق وارد شدند وخود را به تخت جورج رساندند.

جورج پرواهی ندارد، الان چطوری؟

بابا چطوری؟ نگرانت شدیم.

بابا چه شده؟

آدم ترجیح داد تا عقب بکشد؛ تا به بچه ها فرصت بدهد پیش از عمل جراحی با پدرشان بشینند.

با اجازه شما می خواهم مرخص شوم از اینکه مزاحم شدم معذرت می خواهم.

اوه، سلام آدم، ببخشید من متوجه شما نشدم.

نه، نرو، ما می خواهیم شما باشید، مگر اینکه عجله داشته باشید.

عجله ایی ندارم، اما نمی خواهم مزاحم شما باشم.

هیچ مزاحمتی نیست، بودن شما ما را خوشحال می کند.

جورج مایکل و سالی را به خود نزدیک کرد و آنها را بر روی تخت نشاند و از مدرسه و خانه پرسید.

ما خوب هستم بابا، شما کی به خانه باز می گردی؟

مادرم گفت که بعد از سه روز خواهی آمد و بعد از آن ما فورا به رم مسافرت خواهیم کرد.

بلیط خریده ام و زمان سفر ما، ده روز بعد است.

بلیط خریده ای؟!چطور؟! گمان نکنم وضعیت من اجازه این سفر را بدهد،

نترس، خوب خواهی شد.

آدم نظر تو چیست؟

تصمیم مبارکی است، به خواست خدا انجام خواهد شد و این پاسخ پرسش توست.

کدامین پرسش؟

از من نپرسیدی که چگونه در این وضع من خوشبین باشم؟

کارها را به پروردگار مهربان و بزرگوار بسپار او سبب می شود تا در زندگی راحت شویم.

کاترینا در حالی که اشک را در چشمش حبس کرده بود: من تمام شب گریه کرده ام و برای تو نماز خوانده ام، بعد دیدم که گریه من سودی به تو نمی رساند، اما دعای من برای تو سودمند خواهد بود، صبح کمی دیر کردم تا بلیط رزرو کنم، جورج نظر تو چیست؟

کاترینا، واقعا من به وجود تو خوشبختم. سالی خوشگل به من بگو: آیا دلت می خواهد تا به رم برویم؟

خیلی پدر جان، می خواهم فواره تریفی را ببینم.

فواره تریفی چیه؟

یک فواره بسیار بزرگ، در درس جغرافیا خوانده ایم.

و من می خواهم قلعه سانت انجلو را ببینم، این یک قلعه است که بر روی خاکستر اباطره بنا شده است و بعد از آن موزه شد، آن طور که ما در درس جغرافیا خوانده ایم.

اما من می خواهم تا کاتدرائیه پطرس پاک را ببینم.

انگار همه چیز مرتب است. امیدوارم همه این امور محقق شود.

بچه ها از شادی فریاد کشیدنذ و پدر و مادرشان را بوسیدند. آدم در گوشه ای از اتاق بر روی صندلی نشسته بود و از جمع آنها کنار کشیده بود تا از جلسه خانوادگی که بحث آن با شور و شوق و خوشی به موضوع سفر رسید به دور باشد. تا اینکه کاترینا به بچه ها گفت:

الان ساعت نه است و راننده بیرون منتظر شماست.

بسیار خوب. به امید دیدار پدرجان.

به امید دیدار عزیزانم.

جورج به آدم که به تنهایی نشسته بود رو کرد.

ببخشید، آیا ناراحت نیستی؟

از چه؟

از سفر ما به رم؛ آخر تو پروتستان هستی و کاتولیک نیستی.

نه تنها ناراحت نیستم، بلکه شما را به این سفر تشویق هم می کنم؛ تا دین مسیحیت را با مذاهب مختلف آن بهتر بشناسید.

تو خیلی عجیبی!!

تا زمانی که ما به راستی به دنبال سعادت و خوشختی می گردیم، هر گونه سعی و شناخت بیشتر سبب واضح شدن راه می شود و بایستی بر آن حریص باشیم، آیا پیش از این تو را به رفتن به هند و قدس تشویق نکردم؟ شما چیز تازه ای مشاهده می کنید؟

چیز تازه آن است که میان ما و کاتولیک ها اختلاف و جنگ و درگیری و انتقام گیری در جریان است. مگر شما پروتستان ها در جنگ سی ساله میلیونها نفر از آنها را نکشتید؟

کشتن به این شکل وحشیانه را هیچ کس نمی پسندد، بعد کی به تو گفته است که من پروتستان هستم؟ شاید کاتولیک باشم؟ وقتی از سفرت بازگشتی تو را خبر می کنم.

انگار تو کاتولیک هستی، در میان تو و کاترینا نکته های مشترکی یافت می شود. این روزها در باره مذهب کاتولیک بیشتر مطالعه می کنم و در سفر پیش رو هم در این باره اطلاعات تازه ای بدست خواهم آورد، دیدگاه اولیه من آن است که آن یک نوع بت پرستی عجیب است، من کلیساهای را که در و دیوار آن به مانند معابد هندو، پر از عکس و مجسمه است، دوست ندارم.

مذهب پروتستان را که سبب کشته شدن مردم شد، دوست داری؟!

این برای من ثابت می کند که تو کاتولیک هستی.

منظورم این نبود، در تحقیق راه سعادت در پی حق باش، پیش هر کس که باشد، آن هنگام است که سعادت و راحتی و آرامش را خواهی یافت.

کاترینا بعد از اینکه بچه ها را فرستاد، به اتاق بازگشت.

ازاینکه دیر کردم عذر می خواهم، مایکل و سالی از من خواستند تا پیش از رفتن، برای آنها آب میوه و ساندویچ بخرم.

کاترینا من به خاطر ترتیب دادن این سفر از تو تشکر می کنم، ترس از مرگ را، که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، از دل من بدر کردی

آنگاه که روح آدمی اوج می گیرد و در برابر آن حقایق آشکار می شود. می داند که مرگ حتما خواهد آمد و در هر لحظه امکان دارد روی بدهد، او دیگر اسیر لذات فریبنده زندگی نخواهد شد و چیزهای این دنیا تمام فکر و ذهن او را فرا نمی گیرد. انسان آگاه به هستی و سرانجام خود، به سادگی درک می کند که او زنده شده است تا بمیرد و می میرد تا زنده شود و بعد از آن جاویدان بماند.

فلسفه زیبایی است: زنده می شویم تا بمیریم و می میریم تا زنده شویم، اما مشکل در درد و رنج زمان مرگ است.

مسیح درد و رنج را برای بشریت متحمل شد، درد یک عنصر اساسی در نجات ابدی است و تحمل رنج نشانه محبت ما به مسیح است.

پس دنیا برای چیست؟

تا آن را در خدمت پروردگار و فقط در خدمت پروردگار صرف کنی.

آدم نظر تو چیست؟

در چه چیز؟

در اینکه باید تمام زندگی در خدمت پروردگار و سعی برای بدست آوردن خشنودی او باشد.

من کاملا با این موضوع موافقم. اما خدمت به خدا فقط نماز خواندن برای او نیست.

کاترینا با تعجب:

بسیار خوب، بسیاری مواقع ما – و متاسفانه کشیشان هم – از یاد می بریم که تمام زندگی عبادت است و باید برای پروردگار باشد.

جورج با لبخنی تمسخر آمیز:

و پرسش تکراری بر جای ماند که چه کسی پروردگار مهربان را به حقیقت می پرستد؟ و چه کسی بت و مجسمه را می پرستد و آن را خدای می نامد؟

آدم با احتیاط:

شاید این مهمترین پرسش تاریخ باشد.

انگار به اختلاف ما در باره رب و پروردگار اشاره می کنی.

مقصودت چیست؟

ما مسیحیان بر این اتفاق داریم که رب و پروردگار از سه گوهر و ذات تشکیل شده است و بر این اتفاق دارند که اولین گوهر پدر و دومین پسر و سومین هم روح القدس است و هر سه تا، یک خدا هستند، حتی اگر بعد از آن در باره طبیعت پسر و روح القدس اختلاف باشد.

مقصودم این نبود و این نکته به ذهنم نرسیده بود، من سعی می کنم تا در این موضوع فکر نکنم، من نمی فهمم چگونه سه، یک می شود و یک، سه و گوهر یکسان و صفات و طبیعت متفاوت دارند و با وجود این تمام آنها پروردگار و معبود هستند!

این از سخت ترین قضایا در مسیحیت است و من پیشنهاد می کنم تا آن را در رم مورد بررسی قرار بدهیم، چرا که آن موضوعی سخت و دشوار است و نمی توان آن را در چنین جایی شرح داد.

اشکالی ندارد، اگر تو چنین فکر می کنی من نمی دانم آن چگونه پروردگاری است که ما زندگی خود را صرف عبادت او کنیم در حالی که، او را به شکل درست نمی شناسیم و فهم و درک او سخت است؟ حتی گاهی من تفاوتی میان خودمان و بت پرستان مشاهده نمی کنم!!

باور کن من از این موضوع فرار نمی کنم، این مشکل در نزد تمام مذاهب مسیحی وجود دارد، به همین سبب آن را در روم با ژرف اندیشی بررسی خواهیم کرد.

آدم با تبسم:

من با کاترینا موافقم، این موضوعی بسیار مهم و حساس است و می توان گفت که از مهمترین موضوعات است و نباید آن را این چنین به شتاب مورد بررسی قرار بدهیم؛ زیرا عاقل نمی تواند در دینی باقی بماند که آن را بت پرستانه می داند، همچنانکه امکان ندارد یک دین آسمانی بت پرستی باشد.

هه هه، پس من نیز با شما موافقم، ای کاتولیک مذهبان، اگر چه بر این باورم که تمام مسیحیان گاهی احساس می کنند که بت پرست هستند!

کاترینا به تعجب:

آدم آیا تو کاتولیک مذهبی؟

گاهی مرا کاتولیک مذهب خطاب می کند و گاهی پروتستان مذهب.

هه هه، الان مطمئن شدم که او کاتولیک مذهب است.

در حالی که جورج می خندید دکتر وارد شد. و با تبسم به تخت جورج نزدیک شد.

سلام من مطمئن بودم که با وجود اطلاعاتی که به تو دادم، تو را این چنین شادمان خواهم یافت.

خوش آمدید، از کجا این چنین مطمئن شده اید؟

هر آدم با فرهنگ و متدین باید بیش از بقیه تسلیم پروردگار باشد.

اما پروردگار و معبود کیست؟

پیش از این به تو گفتم که تو یک فیلسوفی و من یک مسیحی هستم و از پرداختن به این موضوع اجتناب می کنم؛ من آن را درک نمی کنم با وجود آنکه در این زمینه خیلی تلاش کرده ام، اما من از وجود الله و معبود مهربان، بزرگوار و توانا مطمئن هستم و این مرا کافی است.

اما من احساس نمی کنم، این فهم کافی است، چگونه کسی را بپرستم که او را نمی شناسم؟

تو فلسفه بافی می کنی، به هر حال آیا برگه پذیرش عمل را امضاء کردید؟

نه اما من آماده امضاء هستم، اینطور نیست کاترینا؟

آیا چیزهای هست که احتمال موفقیت عمل را افزایش بدهد؟ یا مکان بهتری برای عمل وجود دارد؟

در آلمان بیمارستانی وجود دارد که در انجام این عمل، بهترین است، اما به هر حال الان نمی شود او را به بیمارستان دیگری منتقل ساخت، امروز باید عمل انجام گیرد، دیروز با دکتر متخصص در بیمارستان آلمانی در این زمینه مشوره کردیم و او ما را به ضرورت عمل مطمئن ساخت، اما در باره کارهای که احتمال موفقیت را افزایش بدهد من در این زمینه چیز قابل ذکری نمی دانم.

سفارش شما به ما چیست؟

اینکه برگه پذیرش را به سرعت امضاء کنید، ما کارهای مقدماتی عمل را ساعت پنج شروع می کنیم و ساعت هشت امروز عمل را آغاز خواهیم کرد.

چه کسی جراحی را انجام می دهد؟

بزرگترین جراح، دکتر ستیف مایک، او یک پزشک متخصص و مشاور است.

شما می توانید برگه ها را به ما بدهید تا آنها را امضاء کنیم و اگر چیز دیگری هم هست تا ما را به آن سفارش کنید، بسیار خوب تا آن را بشنویم.

چیزی دیگری نیست، جز اینکه من دوست دارم تا شروع عمل این چنین شادمان باقی بمانید، تجربه من نشان می دهد که روحیه مثبت بیشتر سبب موفقیت عمل می شود.

بسیار خوب. شاید با آدم در زمینه مثبت اندیشی موافق باشید.

گمان می کنم که تمام عقلا که تو هم جزو آنها هستی در این زمینه توافق دارند.

و کاترینا در این زمینه از تو سر است چرا که بلیط سفر برای بعد از عمل را، رزرو کرده و مقدمات سفر را فراهم نموده است.

بسیار خوب، بعد از عمل شما حداکثر به یک هفته برای استراحت و پیگیری نیاز دارید بعد از آن می توانید از بیمارستان خارج شوی. اگر چه ما به عدم سفر تا ده روز بعد از عمل سفارش می کنیم.

الحمدلله، زمان رزرو بلیط، ده روز بعد از عمل است، فکر می کنم زمان را خوب انتخاب کرده ام.

بله کار شما درست است. جورج وجود چنین همسر و دوستانی را به تو تبریک می گویم، برگه ها لحظاتی دیگر به دست تو خواهد رسید تا آنها را امضاء کنی، ما اجرای کارهای مقدماتی عمل را آغاز خواهیم کرد و امید شفا را برای شما آرزو داریم.

بعد از خروج پزشک جورج رو به کاترینا کرد و گفت:

انگار کارها به سمتی می روند که عمل جراحی انجام بپذیرد و من وقت زیادی پیش از عمل ندارم، دوست دارم برخی از چیزهای مورد نیاز را یادداشت کنم.

بسیار خوب، منظورت چیست؟

من تفصیل آنچه را دارم نوشته ام تا بعد از مرگم از بین نروند و آن را طوری نوشته ام که دارایی من فقط به تو و دو فرزندم برسند.

این طور نگو.. تو زندگی خواهی کرد و به سلامت بپاخواهی خاست.

از اینکه حرف شما را قطع می کنم عذر می خواهم، با وجود اینکه من خوش بینم و مطمئنم که تو به سلامت این بیماری را از سر خواهی گذراند اما این موضوع بسیار مهم و با ارزش است، اگر چنین نکنی شاید مقداری از ثروت و دارایی تو از بین برود، ببخشید حتی اگر برخی از این چیزها را مکتوب نکنی، همسرت را از قسمتی از حقوقش محروم خواهی کرد، البته اگر برخی از مفاهیم کلیسا را اجرا کنی.

متوجه نمی شوم، چطور این اظهارات را می کنی در حالی که تو فردی متدین هستی؟

در باره پدر و مادرت چه می گویی؟

نزدیک ده سال است آنها را ندیده ام.

شاید الان وقت آن نباشد. اما بدون تردید این اشتباه است.

با تو موافقم، بارها با او در باره پدر و مادرش حرف زدم، چقدر دوست دارم کاش پدر و مادر من زنده بودند.

مثل اینکه شما امروز در مورد من توافق دارید، من به شما وعده می دهم که اگر بعد از عمل به هوش آمدم پیش از سفر به زیارت آنها خواهم رفت. انگار عمل جراحی عمر مرا پایان خواهد داد.

اگر در وصیتت به آنها اشاره ای داشته باشی مناسب خواهد بود.

بله، کتاب مقدس به پدر و مادر سفارش کرده است:” خداوند سفارش می کند: به پدر و مادرت احترام بگذار”.

متاسفانه گاهی سفارش های کتاب مقدس به نظر من متضاد مشخص می شود، برای نمونه من آنچه را شما گفتید خوانده ام و همچنین خواندم:”اگر کسی پیش من بیاید در حالی که با پدر یا مادر یا زن یا فرزندان یا برادران یا خواهران و یا حتی با خودش دوستی دارد او نمی تواند شاگرد من باشد”.

در مذهب کاتولیک وقتی چنین تعارضی پیش می آید آن را به پاپ حواله می کنند تا در آن داوری کند و نظر بدهد، اما پروتستان ها در چنین مواردی به سختی می افتند.

می خواهید مرا به سوی تفکر تنگ نظرانه و مصادر کننده عقل و نزدیک به بت پرستی پاپی باز گرداند، به هر حال این موضوع را بعد از این مورد بررسی قرار خواهیم داد. الان به همان بحثی پیشین باز گردیم، پدر ومادرم را بنابر سفارش شما در وصیت نامه خود اضافه خواهم کرد و شما را نیز بر این وصیت نامه گواه می گیرم.

این مهم است، اگر چه من مطمئن هستم که شما از این بیماری به سلامت خارج خواهی شد. ان شاء الله.

من یکماه پیش بیمه زندگی خود را تازه کرده ام و این ضامن شما بعد از مرگ من است.

ضامن فقط خداست، این ها فقط اسباب و وسایل هستند.

اما در باره خانه.

مهم آن است که هر چه را می خواهی بگویی در وصیت نامه بنویسی و مهم تر آن است که الان به نزد خداوند دعا و تضرع کنیم تا تو را شفا دهد و عمل جراحی با موفقیت انجام پذیرد و البته من نسبت به آن مطمئن هستم و سپس لبخندی زد و گفت: از یادت نرود که من از رم هم یک هدیه می خواهم.

کاترینا اشک هایش را که بی اختیار از چشمانش سرازیر شده بود، پاک کرد و بنابر خواست آدم تبسمی نمود.

بله، مهم آن است که به پیشگاه باری تعالی تضرع کنیم، از رم چه هدیه ای می خواهی؟

هه هه، در رم روغن عود هندی و ایتالیایی یافت نمی شود برای تو هدایای کاتولیکی از واتیکان نخواهم آورد.

نه این را می خواهم و نه آن را، دو هدیه می خواهم؛ اولی یک کیف پوستی خیلی فاخر و بسیار ارزان و اگر ارزان نبود نمی خواهم و دومی یک عکس بزرگ از فوتبالیست بزرگ کانفارو، او یک اسطوره در فوتبال ایتالیا بود.

کیف پوستی خیلی فاخر وبسیار ارزان، فکر نکنم چنین چیزی موجود باشد. هه هه، مگر اینکه مطیع الرحمن را در ایتالیا پیدا کنم.

آنکه مطیع الرحمن را در هند به وجود آورد، مطیع الرحمن دیگری را در ایتالیا نیز به وجود خواهد آورد.

برای نخستین بار کشف کردم که تو ورزشکار هستی!

کارنفارو جام بهترین بازی کن را در جام جهانی پیشین از آن خود کرد و بیشتر کارشناسان نقد ورزشی در ایتالیا بر این باورند که او جانشین اسطوره پیشین فرانکو پاریزی است، به طور کلی من بیشتر دوست دارم ورزش بکنم تا اینکه آن را ببینم، اما این درخواست من است.

و اگر تو صلیبی از واتیکان می خواهی برایت خواهم آورد؛ اگر جورج آن را برایت نیاورد.

شما خیلی بر خلاف من هم نظر هستید.

متشکرم. من فقط با دوستم شوخی می کنم، آیا به من اجازه می دهید مرخص شوم؟

در این هنگام تام وارد شد و متوجه محیط شاد و پر از خنده و لبخند در اطراف جورج شد.

جورج، گویی اخبار تازه ای هست.

خبر تازه ای نیست جز اینکه دوستم آدم می خواهد هدیه ای از رم برای او بیاورم؛ یک کیف پوستی ایتالیایی بسیار فاخر و بسیار ارزان، ما از این موضوع، می خندیدیم.

از رم؟! برای جراحی به رم می روید؟!

اول دوستم آدم را به شما و پزشک و دوستم تام را به شما، آدم معرفی می کنم. عمل جراحی امروز انجام می گیرد و ده روز بعد برای گردش و تفریح به همراه عزیزم کاترینا و بچه هایم به رم خواهیم رفت، نمی دانم این کیف را چگونه برای او بیاورم؟

واقعا این روحیه خوش بین چقدر زیباست، آیا چیزی از موضوع جراحی تغییر کرده است؟

نه، اما نگاه من به زندگی به خوش بینی که کاترینا آورد و از آدم آموختم، تغییر کرد.

ما بسیار نیازمند خوش بینی هستیم راه حل بسیاری از بیماری های روانی با خوش بینی ممکن است اما گاهی یاد گیری آن مشکل است.

با آدم بشین آن را به تو یاد خواهد داد، او ذخیره زیادی از آن دارد.

پس باید به شاگردی و آموختن از او مشرف شوم.

به صراحت عرض می کنم، بسیاری از پاسخ های من که در جلسات شما با آنها فلسفه بافی می کنم، را یا از او گرفته ام و یا از کاترینا. یادت می آید وقتی به تو گفتم لازم است قضایا را به سادگی و بدون پیچیدگی بگیریم، این سخن را از آدم گرفته بودم.

بسیار خوب، دقیقا این نکته را که از تو شنیدم قسمتی از تفکر و طبیعت مرا تغییر داد، طبیعت و مطالعه من به سوی پیچیدگی ونه سادگی بود.

جورج خیلی تعارف می کند و الا من هستم که با او می نشینم تا از او بیاموزم، من فقط یک پیشخدمت در یک قهوه خانه هستم و او استاد و معلم من است.

کاترینا با تبسم:

حالا که تعارفات را شروع کردید؛ پس این تلاش تام بود که مشکل سئوالات حیرت آور جورج را پایان داد.

تام با شگفتی:

ببخشید، فقط برای مطمئن شدن، آیا امروز عمل صورت می گیرد؟

گویی تو مرا تصدیق نمی کنی، بله، گمان کنم که تا هنوز نیاز داری درسهایی در خوش بینی داشته باشی، من تمام کارهایم را مرتب کرده ام و فقط نیاز دارم تا نیم ساعتی با خود خلوت کنم و یرخی اوراق را بنویسم؛ مرگ و زندگی به دست خداست.

عمل کی هست؟

مقدمات آن ساعت پنج شروع می شود و خود عمل ساعت هشت است.

آدم به ساعت خود نگاه کرد.

من الان از شما اجازه می خواهم، من باید به قهوه خانه بروم.

خیلی از شما ممنونم تو بهترین دوست من هستی.

آدم یک لحظه صبر کن، این کارت من است دوست دارم با تو آشنا شوم و با تو بشینم.

حتما باید شما یکدیگر را ببینید. آدم مثل اینکه تام از آنچه پیش از این به تو گفتم، تغییر کرده است.

برای من شرف بزرگی است که شما را ببینم، من پوزش می خواهم چرا که من کارت ندارم.

سپس برگه ای بیرون آورد و نام و شماره خود را بر روی آن نوشت و آن را به تام داد و خداحافظی نمود و خارج شد.

با وجود اینکه مدت زیادی نیست که من آدم را می شناسم، اما او از بهترین دوستانم است.

او مرد خوبی است، وقتی به حالت شبه بیهوشی بودی و کاخ به زیارت ما آمده بود او را به ریشخند گرفت چرا که یک پیشخدمت است، اما او هیچ پاسخی به او نداد. فقط گفت که ارزش شخص در وجود خود اوست، که آن را از داخل وجود خود و نه از بیرون می گیرد.

لازم است تا با او دیدار کنم و او را بشناسم. جورج چیز خوبی است اینکه تو به تغییر پیدا کردن من قانع شدی.

تلفن جورج به صدا در آمد، از تام و کاترینا اجازه گرفت و گوشی را برداشت، دید که مدیر او، کاخ است.

انگار حالت بهتر شده است، به دیدنت آمدم اما در حالت بیهوشی بودی و همان پیشخدمت آن جا بود، الان حالت چطور است؟

من خوب هستم و آن پیشخدمت دوست من است، و به هیچ کس اجازه نمی دهم با او بد رفتاری کند.

هه هه، مژده، شورای اداره تصمیم گرفته تا به شما پاداش بدهد، زیرا در یک ماه توانسته ای، سه قرارداد بزرگ به امضاء برسانی.

از شما و آنها متشکرم، شاید این پاداش به آن سبب است که من رشوه داده ام.

این را بگذار، شیفت کاری شما کی شروع می شود؟ شما تا هنوز تقاضای مرخصی نکرده ای.

نمی دانم امروز عمل جراحی صورت می گیرد، بعد از آن برای گردش به رم می روم و وقتی بازگشتم مرخصی خواهم گرفت و تصمیم می گیرم که آیا کار را ادامه بدهم یا نه؟

عصبی مشخص می شوی، یا اینکه خسته ای، سابقه نداشته است که این چنین سخن بگویی.

متاسفانه از ارزش های خود عبور کرده ام و وسیله ای برای دادن رشوه به بنیامین شدم.

حتما تو به سبب عمل جراحی پریشان هستی، بعدا با تو تماس می گیرم، خداحافظ.

خداحافظ.

قضیه چیه عزیزم؟

کاخ همان عکس وارونه آدم بود، نه ادبی دارد و نه اخلاق و اصولی!

افراد مانند او در جامعه ما بسیارند و این به سبب مادیگرای افراطی و بی دینی وفاصله گرفتن از دین است.

تام ادامه داد:

به گمانم دوری از پروردگار بزرگترین مشکل بشریت است و از بزرگترین اسباب پریشانی و احساس بیهودگی و مصیبت های وارده بر جامعه بشری این مورد است.

اینکه این را کاترینا بگوید قابل فهم است، اما اینکه تام آن را بگویید چیز تازه ای است!!

هه هه، آیا نگفتی که به تغییر من قانع شده ای و بعد اینکه، تمام پژوهش های علمی این را ثابت می کند، اما مصیبت حقیقی در مردان دین و مدعیان دینداریست.

مقصودت نظام روحانیت کاتولیکی است.

متوجه می شوم به چه اشاره می کنی، اما من به قصد اطمینان یافتن از حال تو آمده ام، با اجازه شما، فردا به دیدارت خواهم آمد.

تام از شما متشکرم، از دیدن شما بسیار خوشحال شدم.

بعد از رفتن تام، کاترینا به جورج رو کرد:

واقعا تام خیلی تغییر کرده است!

بله، دین همه چیز را، در انسان تغییر می دهد.

بسیار خوب، گویی تو هم تغییر کرده ای ای جورج.

شاید!

من برای رسیدگی به بچه ها به خانه می روم و به دعا برای شما مشغول می شوم و در ساعت پنج باز خواهم گشت.

حتما لازم است تا برگردی، چرا که من تا آن هنگام برگه ها را نوشته ام و پس آنها را به تو تحویل خواهم داد.

(3)

جورج مشغول نوشتن وصیت نامه و حصر دارایی های خودش شد و آن را در عرض یک ساعت پایان داد. سپس تصمیم گرفت تا برای تمام دوستانش درخواستی برای دعا و نماز بفرستد و آنها را از عمل جراحی خبر دهد، دوست داشت تا دعا از طرف تمام ادیان و مذاهب باشد، شاید آنکه بر حق و درست است، دعایش مورد پذیرش قرار گیرد. پیام را برای تمام دوستانش فرستاد و برای حبیب کاتولیک مذهب و لیفی یهودی در این میان ارزش خاصی قایل شد. متوجه شد که از میان مسلمانان هیچ دوستی ندارد، بعد به یاد مطیع الرحمن افتاد و پیامی برای او فرستاد. یاد هند او را به یاد جوتسنا بودایی مذهب آورد، اما با خود گفت آن بت پرستان، خدایشان را خودشان می سازند، گمان نکنم که آن سود و زیانی برساند، چقدر از بت پرستی بدم می آید و تلفن را به کناری گذاشت.
تلفن به صدا در آمد، شماره ناشناس بود، آن را پاسخ داد.

الو سلام.

سلام جورج،

سلام شما؟

مثل اینکه مرا از یاد برده ای، من لیفی از تل ابیب هستم.

سلام، سلام چطور فراموش می کنم کسی را که به من خوبی کرد و از او چیزها آموخته ام؟ دلم برایت تنگ شده است لیفی، از اینکه صدای تو را نشناختم عذر می خواهم، انتظار تماس شما را نداشتم.

جریان عمل جراحی چیست؟ من خیلی نگرانت هستم.

از احساساتت ممنونم، امروز عمل جراحی صورت خواهد گرفت و من نسبت به موفقیت عمل خوش بینم، برای شما پیام فرستادم تا برای من دعا کنید و برایم نماز بخوانید.

برای تو دعا خواهم نمود اما متاسفانه به روش یهودی.

چرا می گویی متاسفانه؟!

از زمان دیدار شما من در باره مذاهب، ادیان واندیشه ها دارم تحقیق می کنم؛ تا راه سعادت و خوشبختی را بیابم، من منتظر رسیدن توجیات و راهنمایی های تو در راستای راه سعادت هستم.

به گمانم کمی مبالغه می کنید، من بودم که از تو آموختم، دقیقا من ار تو صریح بودن با خود را آموختم. راستی از دوستمان حبیب چه خبر؟

در کنار من است و می خواهد با تو حرف بزند.

هه هه، به او بگو نگهبانی حتی بر تماس تلفنی ادامه دارد. حبیب مرد بسیار خوبی است، سعی کنید تا رابطه تان را با هم محکم سازید، دوست برای انسان بسیار مهم است.

هه هه، اینجا یک خبر است شاید حبیب آن را به تو بگوید. مهم آن است که همه ما برایت دعا خواهیم کرد و برای تو آرزوی شفا و سلامتی خواهیم نمود، امیدواریم بعد از تمام شدن عمل با ما تماس بگیری، بفرمایید این هم حبیب.

سلام جورج، نگهبان با توست، مژده بده چه خبر داری؟ وضع سلامتی تو چطور است؟

امروز عمل جراحی دارم، خوب خواهم شد، پیش شما چه خبر است دلم برایت تنگ شده است؟

ما خوب هستیم و بیشتر مشتاق دیدن شما هستیم، دیدار شما کلیدی برای گفتگو بود.

این از فروتنی شماست دکتر. من بودم که از شما می آموختم و سخنان تو در باره مذاهب مسیحیت تا هنوز در گوش من طنین انداز است، راستی قرار است هفته آینده به رم و واتیکان بروم؛ تا از آنچه گفتی مطمئن شوم.

بسیار خوب، راه سعادت را تکمیل کن، یادت باشد که قول داده ای ما را در جریان اخبار خودت قرار بدهی.

حتما، اخبار راه سعادت را به شما خواهم رساند؛ به لیفی وعده قطعی داده ام.

یک خبر را می خواستم به شما بگویم، شاید از شنیدن آن خوشحال بشوید. شاید من به زودی با لیفی ازدواج کنم.

واو.. مبارک است، این ازدواج به سبک کاتولیکی برگزار خواهد شد یا به سبک یهودی؟

هه هه، چند ماهی طول خواهد کشید تا ازدواج صورت بگیرد، تا هنوز برخی اشکالات و موانع وجود دارد، شاید به سبک راه سعادت که تو به آن می رسی برگزار شود، هر چه که می خواهد باشد، یهودی یا کاتولیکی و یا به روش مذهب پروتستان.

از خداوند می خواهیم تا ما را در شناخت مسیر به سوی خود یاری دهد.

در حفظ و حراست خدا باشی، منتظر شنیدن اخبار سلامتی شما و اخبار راه سعادت هستیم، خداحافظ.

جورج به فکر فرو رفت و حواسش پرت شد. وقتی به خود آمد که پرستار او را صدا می زد و می گفت:

الان باید برای یک سری معاینه برویم.

جورج به ساعت نگاه کرد دید دقیقا ساعت پنج است، جورج برخی از معاینات و آزمایشات را انجام داد و بار دیگر به اتاقش بازگشت. به ساعت نگاه کرد دید ساعت شیش و نیم است و تا هنوز کاترینا نیامده است، با او تماس گرفت، پاسخ داد که دم در بیمارستان است و دقایقی سپری نشد که کاترینا با دلواپسی و تاسف وارد شد و از تاخیر عذر خواهی کرد چرا که ماشین او در راه خراب شده بود و او مجبور شده بود با اتوبوس بیاید و این سبب تاخیر او گشته بود.

دیر کردنت مرا ترساند.

ترسیدم که بیشتر تاخیر کنم پس ماشین را جایی پارک کردم و سوار اتوبوس شدم.

بفرما این هم نامه، همه اوراق و اسنادی که نیاز داری در آن است، اگر برای من حادثه ناگواری روی داد.

به امر خداوند مشکلی پیش نخواهد آمد.

البته چیزی هست که ننوشته ام.

آن چیه؟

دوست دارم تا تو تحقیق راه سعادت را برای خود و فرزندانم تکمیل کنی.

خودت راه سعادت را تکمیل خواهی کرد و به آنچه در نظر داری، خواهی رسید. هرگز خداوند تو را رها نخواهد کرد، تو دارای اخلاق و اصول هستی.

اشکت را پاک کن. این را به من وعده بده کاترینا.

به تو وعده می دهم، ان شاء الله، تحقیق برای یافتن راه سعادت را با تو ادامه خواهم داد و اولین بحث ما در حین سفر به رم، این موضوع خواهد بود.

دوستت دارم کاترینا.

و به او نزدیک شد و او را به سینه فشرد و کاترینا زد زیر گریه.

من هم تو را دوست دارم جورج.

به مانند عادت همیشگی خوش بین باش، آیا در رم هتل رزرو کرده ای؟

بله.

پرستار بار دیگر آمد تا جورج را برای تکمیل معاینات با خود ببرد. پس دست کاترینا را فشرد و از او خواست تا به خانه برود و برای او دعا کند.

عزیزم به خانه برو، لحظاتی دیگر مرا بیهوش خواهند کرد و عمل جراحی سه ساعت وقت خواهد برد. نیازی نیست تا شما این جا بشینید، من خوب خواهم شد مطمئن باش.

این را نگو، من تو را دوست دارم جورج و با تو به رم مسافرت خواهم کرد و راه سعادت را خواهیم یافت.

خانم شما می توانید تشریف ببرید، بعد از عمل با شما تماس می گیریم، ما شماره همراه شما را داریم.

خداوند تو را حفظ کند جورج و در عمر و زندگی ایت برکت بدهد.

جورج به اتاق عمل رفت در حالی که قلبش از ترس بر کاترینا و بچه هایش به شدت می تپید، او اصلا بر خودش نمی ترسید، به فکر فرو رفت که دنیا چگونه می شد اگر هر شخص فقط به فکر خود بود؟ حتما غیر قابل تحمل بود، حمل غم و غصه های مردم سبب آسان شدن حمل دردهای خود خواهد شد و زندگی این چنین است، هرکس برای خدمت و خوشبخت کردن مردم زندگی کند سعادتمند می شود و هرکس فقط برای خود زندگی کند راه را گم می کند. پزشک مرور افکار را قطع کرد و گفت:

می خواهم در انتها و اوج اطمینان باشی معاینات اولیه بسیار اطمینان بخش هستند و جز خیر و خوبی چیز دیگری نخواهد شد.

(4)

عمل جراحی در نیمه های شب تمام شد. چهار ساعت طول کشید، کاترینا هر ساعت با بیمارستان تماس می گرفت و خاطرش جمع نشد مگر زمانی که پزشک بعد از خروج از اتاق عمل با او تماس گرفت و به او خبر داد که امور به بهترین شکل در جریان بوده است و نتایج عمل بعد از دوازده ساعت آشکار می شود و بیمار هم در حدود همان ساعت بیدار خواهد شد.

خانم شما مطمئن باشید و دیگر کسانی را که تماس می گیرند، مطمئن کنید، چرا که تماس های زیادی در این زمینه گرفته می شود.

چه کسانی تماس گرفته اند؟

آدم و تام و... اگر آنها را می شناسی لطفا با آنها تماس بگیرید.

بسیار خوب. به آنها خبر خواهم داد تا برای او دعا کنند.

ساعت دوازده روز بعد نزدیک شد. جورج داشت بیدار می شد، دست خود را به شکل غیر طبیعی تکان داد و کلمات نامفهومی بر زبان آورد، کاترینا، آدم و تام آن جا نشسته بودند و منتظر بیدار شدن او بودند اما آنها متوجه معنی این کلمات نشدند. مگر کلمات مشخصی چون راه سعادت، چرا آفریده شده ایم. زندگی... مرگ...
دکتر برای بررسی حال جورج به اتاق او آمد، کاترینا به سرعت به نزد او رفت و دکتر به او لبخندی زد.

برای نگرانی شما ارزش قائلم. به شما مژده می دهم مبنی بر اینکه تمام معاینه ها اطمینان بخش هستند و ما انتظار داریم که تا لحظاتی دیگر به هوش بیاید.

اما او سخنان نا مفهومی بر زبان می آورد!

نگران نباشید، او تا هنوز تحت تاثیر مواد بیهوش کننده و مخدر است، این چیزی عادی در این حالت است توان سخن گفتن به شکل واضح نخستین علامت موفقیت عمل است و فردا شروع به برداشتن تجهیزات پزشکی از او می کنیم اگر توانست حرکت کند و بایستد این نشانه آن است که عمل 100% موفقیت آمیز بوده است، هر گاه بیدار شد سر هر ساعت یک آمپول مسکن به او تزریق خواهیم کرد و بعد از آن او را صحیح و سالم خواهید یافت، مطمئن باشید.

از شما متشکرم، خداوند حافظ اوست.

راستی او پیش از شروع عمل و در زمانی که تحت تاثیر مواد بیهوش کننده بود پیوسته کلمه “ راه سعادت” را تکرار می کرد، این چه راهی سعادتی است که او آن را تکرار می کرد؟

راهی است که به دنبال آن می گردد وتمام هم و غم او یافتن این راه شده است.

او خوشبخت ترین فردی است که به نزد ما آمده است، چرا به دنبال سعادت می گردد؟

سعادت او از زمانی شروع شد که گشتن به دنبال راه سعادت را آغاز کرد.

بعد از اینکه به سلامت برخیزد ان شاء الله آن را خواهد یافت، با اجازه شما.

همین که پزشک از اتاق بیرون رفت. تام رو کرد به جورج که زیر دستگاههای پزشکی آرمیده بود و با تاسف زمزمه کرد.

حتما راه سعادت را خواهد یافت و من هم به همراه تو آن را خواهم یافت، من راه شقاوت و بدبختی و الحاد را آزموده ام که چیزی جز غم و اندوه برای من به بار نیاورد، اما تا حال به هیچ دینی قناعت پیدا نکرده ام، با وجود اینکه قانع هستم که آن پروردگار مهربان که ما را آفریده است به هدایت کردن ما تواناست.

من مطمئن هستم که تو ای تام آن را خواهی یافت.

چطور آن را خواهم یافت آدم؟

من همان چیزی را می گویم که خودت گفتی، پروردگار مهربان کسی را که بخواهد به او نزدیک شود از خود نمی راند و به همین سبب من و تو و جورج خواهیم یافت آنچه را که به دنبال آن هستیم.

آیا تو هم دنبال راه سعادت می گردی؟

شاید!!

جورج به آرامی و سختی شروع به باز کردن چشمانش نمود. کاترینا متوجه او شد و به او نزدیک شد.

عزیزم جورج آیا صدای مرا می شنویی؟

بله.

سپاس خدا را که سالم هستی، ما خیلی نگران تو بودیم، این آدم و تام هستند که برای اطمینان یافتن از صحت و سلامتی تو آمده اند.

متشکرم.

امیدوارم هر چه زودتر شفای کامل بیابید.

من هم برای شما آرزوی شفای عاجل دارم، پزشک به ما مژده داد که عمل با موفقیت کامل انجام پذیرفته است.

آیا چیزی می خواهی عزیزم؟

نه.

به نظر من او را راحت بگذاریم تا به آرامی و راحتی بیدار شود.

درست است. به همین خاطر من پیشنهاد می کنم تا من و آدم برویم و تو در کنار او باقی بمانی.

از شما بسیار ممنونم، امروز خودش با شما تماس خواهد گرفت تا شما را نسبت به سلامتی خودش مطمئن سازد.

آدم تو وسیله ای به همراه داری یا اینکه دوست داری تو را برسانم؟

وسیله ای ندارم، اما دوست ندارم شما را اذیت کنم، سوار اتوبوس می شوم.

با من بیا، من می خواهم کمی با تو حرف بزنم. کاترینا خداحافظ.

خداحافظ.

بعد از نیم ساعت از رفتن تام و آدم، دوباره جورج چشمانش را گشود، در حالی که کاترینا پریشان حال در کنار او بود.

کاترینا.

عزیزم جورج. الان حالت چطور است؟

خوبم. مثل اینکه من تام و آدم را دیدم؟

لحظاتی پیش رفتند، از صبح زود اینجا بودند. عزیزم تو چطوری؟

ساعت چند است؟ در جمجمه ام احساس درد می کنم.

حدود یک بعدظهر، تکان نخور، الان پزشک را صدا می زنم.

پزشک به سرعت آمد، بعد از اینکه پرستار او را صدا زد.

مثل اینکه خوبی هستی جورج.

درد شدیدی در جمجمه دارم.

چیز مهمی نیست الان یک مسکن دریافت خواهی کرد و این درد زایل خواهد شد، این طبیعی است، امور به شکل طبیعی و خوب پیش می روند.

با وضوح و شفاف شروع به حرف زدن کرد، اگر چه مقداری به سنگینی بود.

این از جمله نشانه های موفقیت آمیز بودن عمل است مطمئن باش جورج.

متشکرم.

پزشک یک آمپول مسکن به جورج تزریق کرد و به کاترینا رو کرد و به او سفارش نمود تا به خانه برود، چرا که جورج بعد از این آمپول دست کم دو ساعت خواهد خوابید.

نه در کنارش منتظر خواهم ماند.

بعد از بیدار شدن بار دیگر یک آمپول به او تزریق خواهد شد که آن هم دو ساعت و یا بیشتر تاثیر خواهد کرد، اما تو هر طور دوست داری عمل کن.

عزیزم تو برو.

تمام روز برایت دعا خواهم کرد.

ساعت هفت و نیم صبح جورج از تاثیر آمپول های آرام بخش رهایی یافت و به شکل واضح و شفاف با پرستار صحبت کرد، اگر چه تا هنوز سرم به و وصل بود و چیزی برای خوردن به او داده نشده بود.
با کاترینا تماس گرفت و او را نسبت به سلامتی خود اطمینان داد و کاترینا از او خواست تا با آدم و تام هم تماس بگیرد، با آنها تماس گرفت و سپس با حبیب و لیفی تماس گرفت. سپس خود را به افکار و خاطرات راه سعادت و سفر به رم سپرد.


Tags: