تغیر و تحولات

تغیر و تحولات

(1)

جورج برای دیدن آدم به قهوه خانه رفت، اما او را نیافت، از پیشخدمت پرسید، پاسخ داد که امروز نیامده است و او علت نیامدن او را نمی داند.

من دیروز او را دیدم و با هم توافق کردیم تا امروز یکدیگر را ببینیم.

ما در باره او هیچ اطلاعی نداریم، نیامدن او به طور عموم چیز عجیبی است، شاید فردا بیاید.

جورج از قهو خانه خارج شد و مستقیما به خانه آدم رفت، در زد کسی پاسخ نداد، با او تماس گرفت موبایلش خاموش بود. نگران به خانه بازگشت.

کاترینا، آدم را ندیدم، نه سر کار بود و نه در خانه موبایلش هم خاموش است.

این اولین بار نیست، یادت نیست مدتی پیش هم این چنین بود؟

بله، گمان می کنم که آن بار به اتهام انفجار تروریستی زندان شده بود، اما من نمی دانستم که او مسلمان است.

من زیاد با آدم برخورد نداشته ام، اما خیلی به او احترام می گذارم، دلسوزی و علاقه او را در زمان بیماری تو دیدم، رفتار او را در برابر بی حیای و بی شرمی کاخ مشاهده کردم.

و آنچه تو در باره او نمی شناسی من به خوبی می شناسم او بیش از همه مردم خواهان خیر و خوبی برای من بوده است، این حالت را در جاهای فراوانی دیده ام و تعجب کرده ام که اینهمه علاقه و راستی با من به چه دلیل است؟

کجای این عجیب است؟!

چیز عجیبی نیست، تا زمانی که دانستم او مسیحی نیست.

متوجه نمی شوم، چرا؟!

زیرا او بود که مرا به رفتن به تل ابیب و آموختن یهودیت تشویق کرد، او بود که مرا به آموختن مسیحیت و رفتن به رم تشویق کرد، چطور او این کار را کرد در حالی که او مسیحی نیست؟

شاید این نشانه اعتماد به نفس باشد.

و یا اعتماد به برنامه و راه؟!

شاید، به طور کلی قرآن کتابی شگفت است، آیا در این هفته آن را نمی خوانی آنگونه که در نامه ات گفته بودی؟

همانگونه که به تو گفتم می خواهم، بخوانم، اما موضوع کاخ مرا به دردسر انداخت و سپس ناپدید شدن آدم، به هر حال آیا تو آن را تمام کردی تا من آنرا از تو بگیرم؟!

بله تمام کردم، اما احساس می کنم، باید برخی از قسمتها را دوباره بخوانم، آیا می خواهی، یک نسخه برای تو بخرم؟

اگر به این زودی به کتابفروشی رفتی یک نسخه برای من بخر، اما راستی قرآن در اصل به چه زبانی است؟

قرآن فقط به زبان عربی است.

پس شما چطور آن را می خوانی؟

من فقط ترجمه آن را می خوانم.

آیا ما ترجمه عهد عتیق و جدید را نمی خواندیم و می گفتیم که تورات و انجیل می خوانیم؟ چه تفاوتی میان این و آن است؟

برابر با سئوال تو که با ایمیل فرستاده بودی من در باره موضوع تحقیق و مطالعه کردم، قرآن در طول اعصار و قرون به بهترین شکل که تاریخ می شناسد نقل شده است، قرآن را از رسول شان محمد تعداد بسیار زیادی نقل کرده اند و از آنان تعداد بسیار بیشتری تا به امروز نقل کرده اند و هیچ گونه تحریفی در آن نیامده است، اما در ترجمه ها امکان تغیر و اشتباه وجود دارد.

چطور؟

تعدادی از کشیشان قرآن را ترجمه کرده اند، این ترجمه را آنگونه که خود خواسته اند، انجام داده اند، همانگونه که در برخی از ترجمه ها استباهاتی پیدا می شود.

پس قرآن خاص عرب است و بجز آن تحریف شده و اشتباه است؟

شاید، اما معنی سخن من این نبود! قرآن در جاهای متعدد شفاف اعلام می کند که خاص عرب نیست، از آن جمله:» برای همه مردم» همانگونه که بسیاری از ترجمه ها خوب هستند، اما اگر اختلافی باشد می توان به عبارت عربی، مراجعه کرد، خنده آور این است که نص عربی فقط به شکل نوشته شده، حفظ نشده است بلکه در نزد مسلمانان ادای صوتی آن نیز نقل شده است.

معیار صحت ترجمه چیست؟

مترجم معانی قرآن را ترجمه می کند و نه قرآن را، قرآن فقط به عربی است، به طور کلی وقتی که آن را می خوانی آن را احساس می کنی.

من خسته هستم و می خواهم بخوابم و گرسنه ام و می خواهم شام بخورم و نگرانم و می خواهم از وضع آدم با خبر شوم، سرگردانم و می خواهم تا پاسخ کاخ را بدهم و عاشقم و معشوقه خود را می خواهم و تو به ترجمه های قرآن مشغولی!

کاترینا تبسم کرد و با ناز گفت:

پس با شام شروع کنیم و سپس عشق و به بقیه بعدا بپردازیم.

صبح جورج بپاخاست وخود را برای رفتن آماده کرد، در حالی خارج شد که احساس سنگینی و ناخوشی می کرد، نمی دانست آیا این به سبب کاخ بود؟ یا به سبب حیرت و سرگردانی امر خودش، چرا که تا هنوز نتوانسته بود تصمیم قطعی بگیرد؟
وارد دفتر خود شد، فورا با آدم تماس گرفت؛ دید که موبایلش خاموش است، پیامی برای او فرستاد و از او خواست تا او را مطمئن سازد. دقایقی نگذشته بود که کاخ با او تماس گرفت و از او خواست تا به دفترش بیاید.

گویی تمام غم و غصه دنیا را بر دوش خود داری چه شده؟

چیزی نیست، کمی خسته ام.

و اندوهی که بر چهره توست!

چیزی نیست، یکی از بهترین دوستانم را ندیده ام، دنبالش می گردم، نمی دانم کجاست، نگران او هستم.

آیا به سر کار و خانه و پیش دوستانش سر زدی؟

بله، عجیب اینکه دوست پیشخدمتش در قهوه خانه از این اظهار شگفتی می کرد، که او نیامدن خود را اعلام نکرده است چیزی که عادت همیشگی او نبوده است.

هه هه، بهترین دوست تو همان پیشخدمت است که در بیمارستان او را دیدم؟!

بله.

نزدیک بود او را از بیمارستان بیرون کنم، چطور با یک پیشخدمت دوست می شوی؟!

نه، بلکه کاترینا نزدیک بود تا تو را بیرون کند، وقتی به او بد اخلاقی کردی، آدم بهترین دوست من است و دوست ندارم در باره او این طور حرف کنی.

تو نامزد هستی تا مدیر کل شرکت شوی آنگاه با من درباره دوست پیشخدمتت به این شکل حرف می زنی! می ترسم که با وجود توانایی کاریت اما هوش اجتماعی خیلی ضعیفی داشته باشی و متاسفانه هوش اجتماعی مهمتر از توانایی کاری است به ویژه در وظایف بالا.

آیا منظور از هوش اجتماعی آن است که با مردم به صورتی زشت و بی شرمانه و با غرور برخورد کنیم؟!

یعنی تو توانایی داری تا افراد مهمی را جذب کنی که درآمد و فرصت های تو را افزایش می دهند.

آیا دوستی برای تو به معنی افزودن فرصت و درآمد مالی است؟

بله، تمام زندگی این چنین است، من نمی دانم تو کی متوجه این موضوع خواهی شد؟

من نمی خواهم این را بفهمم.

دوست من عصبانی نشو، کی مسافرت خواهی کرد؟

دوستی با تو برای من شرافتی ندارد و دوستی آدم برای من بهتر است.

هه هه، برای من کار تو مهم است و نه دوستی تو، کی به سوئد مسافرت می کنی؟

فردا به تو پاسخ خواهم داد، با اجازه.

ما رزروهای لازم را برای تو انجام داده ایم، می توانی بلیط ها را از ولیام مدیر روابط عمومی بگیری و خوش خبری یافتن پیشخدمت از یادت نرود.

جورج به دفترش باز گشت در حالی که خود را سرزنش می کرد، که چرا شجاعت به خرج نداد و به کاخ نگفت که به این مسافرت نخواهد رفت، چرا که این کار با اصول او در تضاد است؟ آیا بزدل شد و ترسید از اینکه کارش را از دست بدهد؟ اگر چنین است پس او کاملا مثل کاخ است، پول برای او بسیار مهم است، اما نقابی از اصول و مبادی بر صورت می زند، کاخ با خود و با مردم صراحت بیشتری دارد، مثل اینکه او درست می گفت وقتی اظهار می داشت که ما وقتی به اصول پایبند هستیم که به نفع ما و در راستای مصالح ما باشد و وقتی به نفع ما نباشد از آنها عدول می کنیم، یک مرتبه خواست تا پیش کاخ بر گردد و او را از تصمیمش خبر کند و بگذار تا هر چه می خواهد بشود، اما از این تصمیم منصرف شد و تصمیم گرفت تا یک نامه عذر خواهی برای او بنویسد. در این موقع مدیر روابط عمومی ویلیام وارد دفتر او شد.

بفرمایید، اینها بلیط هایی هستند که کاخ فرستاده است.

من ازعلاقه و اشتیاق کاخ برای اینکه من به این مسافرت بروم در شگفتم، با وجود اینکه من تمایلی برای آن ندارم. تا جایی که من می دانم تو و یا مدیر بازاریاب هم می توانید به این سفر بروید، بلکه این دقیقا کار شماست و نه کار من!

او اختیاری در این کار ندارد و مجبور است.

چطور؟! متوجه نمی شوم!

در جلسه شورای اداری، وقتی که تو در سفر تل ابیب بودی، تصمیم گرفته شد تا به تو ترفیع مقام بدهند و پست مدیر کلی را به شما بدهند و کاخ را به پست دیگری منتقل سازند و کاخ راهی برای تاخیر این تصمیم نیافت جز اینکه به آنها خبر بدهد که یک کار مهم مانده است که فقط تو می توانی آن را انجام بدهی و او اجرای این تصمیم را تا انجام این کار توسط تو به تاخیر انداخت.

و اگر من این کار را انجام ندهم؟

نمی دانم، من دوست داشتم تا این سفر را بروم اما او نپذیرفت، بفرمایید این هم بلیط ها، برای نه روز بعد، بلیط رزرو کرده ایم.

قضایا دارد برای من واضح می شود، الان متوجه علت اصرار او شدم، آیا می شود شماره تلفن و پست الکترونیکی کارمندی را که طرف ما در سوئد است، برای من بفرستید.

بعد از پنج دقیه آن را برایت می فرستم.

و شماره تلفن ها و ایمیل های تمام اعضای شورای اداری شرکت را هم می خواهم.

آنها را هم برایت می فرستم.

متشکرم ویلیام.

جورج از نوشتن نامه به کاخ منصرف شد و آن را برای شورای اداری شرکت نوشت:
« سروران محترم اعضای شورای اداری شرکت من به کار و خدمت در شرکت که چهارده سال است در آن مشغول هستم افتخار می کنم، همان سان که به اعتماد شما به خودم هم افتخار می کنم و امیدوارم شایستگی این اعتماد را داشته باشم، موفقیت شرکت باید هدف اصلی همه ما باشد و دوست دارم تا یاری و کمک شما را به خودم یادآوری کنم چیزی که سبب شد تا بتوانم دستاوردهایی برای شرکت داشته باشم. من استعفای خودم از کار را تقدیم می کنم، زیرا من گمان می کردم که شما به سعی و تلاش من ازرش قایل هستید اما ناگهان دیدم که اگر از اخلاق کاری و ارزش ها و اصول خود مخالفت نکنم به اخراج از کار تهدید می شوم، امیدوارم حقوق و مزایای من تسویه شود، استعفا برای من و برای شرکت بهتر از اخراج از کار است و من این را از معامله با ارزشها خود ترجیح می دهم. از همگی بابت رفتار پسندیده و لطفتان متشکر و ممنون هستم جورج نیسون»
وقتی نوشتن نامه را به پایان برد به ایمیل خود نگاه کرد و دید آدرس تمام اعضای شورای اداری شرکت رسیده است، پس نامه را به تمام اعضای شورای اداری شرکت فرستاد، که کاخ هم در میان آنها بود، سپس فورا از شرکت خارج شد و به طرف منزل آدم رفت، اما کسی پاسخ نداد، به قهوه خانه سر زد، او را آن جا هم نیافت، از همکار پیشخدمتش پرسید، او گفت:

تو همانی هستی که دیروز آمدی، امروز هم نیامده است، اما یک ساعت پیش یک نفر تماس گرفت و گفت که اتفاقی برایش افتاده و الان در بیمارستان است و وضع سلامتی او خوب است.

(2)

جورج آدرس بیمارستان را پرسید و فورا به آنجا رفت و در راه با کاترینا تماس گرفت و او را خبر کرد.

وقتی من در بیمارستان بودم رفتار بسیار مناسبی با من داشت، باید من رفتار خوب او را جبران کنم.

نظرت چیه تا پیش من بیای تا با هم برای دیدن او برویم؟

من نزدیک بیمارستان هستم، الان او را خواهم دید و تو می توانی در وقت ملاقات بعد ظهر او را ببینی.

جورج وارد بیمارستان شد و از اتاق آدم پرسید، وقتی وارد اتاق او شد دید که بر تخت خوابیده است و پای او را باند پیچی کرده وگچ گرفته اند و در اطراف او تعدادی مردم ایستاده بود.

سلام آدم، چه اتفاقی برای تو پیش آمده است؟

سلام جورج خوش آمدی، ببخشید، من پنج دقیقه پیش پیام تو را در تلفنم دیدم؛ لحظاتی پیش تلفن را برایم آوردند، تو چطوری؟

چه شده؟

در حال پایین آمدن از پله افتادم و ساق پایم شکست، دیروز به بیمارستان آمدم وعملیات جراحی ترمیم استخوان انجام دادند و الان خوب هستم.

چرا با من تماس نگرفتی؟

ممنون جورج تو دوست وفاداری هستی، در حقیقت نتوانستم با هیچ کس تماس بگیرم، همراهم که مرا به بیمارستان آورد به دوستانم که می شناخته است تماس گرفته بود، آنها را به تو معرفی می کنم: احمد از سوریه، مهندس الکترونیک است، ادریان دارو شناس از بریتانیا، علی از عربستان سعودی، دانشجوی تحصیلات عالی در دانشگاه، شیخ باسم ازهری از مصر امام مرکز اسلامی در لندن است و دوستم جورج مهندس برنامه نویس و نائب مدیر شرکت برنامه نویسی پیشرفته را به شما معرفی می کنم. همان کسی که کیف فاخر را برای من هدیه آورده بود و شما آن را پسندید.

سلام، برای اولین بار است که دوستان دوستم را می بینم.

دوست من جورج، شخصی پرمشغله با سفرهای فراوان است و الا او هرگز کوتاهی نمی کند.

همانگونه که آدم مرا معرفی کرد من پیش از این نائب مدیر شرکت برنامه نویسی پیشرفته بودم و از آدم خیلی استفاده برده ام.

پیش از این؟! کی از شرکت خارج شدی؟

یک ساعت پیش استعفای خود را تقدیم کردم و به اینجا آمدم.

چرا؟

داستان آن طولانی است، الان این بحث را کنار بگذار، وضعیت پای تو چطور است؟ پزشک چه می گوید؟

الحمدلله، مشکلی ندارد الان تقریبا درد کاهش یافته است؛ اما من مجبورم پنج روز در بیمارستان باشم و یک ماه هم در خانه استراحت کنم و یک ماه دیگر با عصا راه بروم.

باسم ازهری با لبخند: دوست ندارم گفتگوی شما را قطع کنم، اما با اجازه شما ما برای نماز ظهر می رویم و دوبار باز می گردیم.

منتظر شما هستم.

شیخ باسم از زمان کودکی استاد و شیخ من بوده است.

کجا رفتند؟

برای ادای نماز ظهر رفتند.

روز سه شنبه، چه نمازی است؟

ما مسلمان هستیم و مسلمانان هر روز پنج وعده نماز می خوانند و سر وقتش.

دانستم که تو مسلمان هستی و این برای من چیزی غافلگیرانه ای بود! چرا پیش از این به من نگفته بودی؟!

آیا به تو نگفتم که تو میان مباحث ارتباط برقرار نمی کنی، اسم من و بحث های من، حتی شکل من و هیئت من بر عرب و مسلمان بودن من دلالت می کند، به طور کلی من نخواسته ام تا این را از تو مخفی کنم، اما تو از من می پرسیدی در حالی که مرا متهم به کاتولیک بودن و یا پروتستان بودن می کردی، از شما عذر می خواهم اگر احساس کردی که من این موضوع را از تو مخفی داشته ام.

آیا پنج نماز در یک روز شما را خسته نمی کند؟!

نماز ما را از بدبختی و خستگی دنیا راحت می کند و سبب خستگی ما نمی شود.

ما هم به نماز هفتگی احساس راحتی می کنیم، اما فکر می کنم روزی پنج وقت خسته کننده است!

ما اگر روزی پنج وعده نماز نخوانیم احساس خستگی می کنیم، نماز ما به سعی و کار زیادی نیاز ندارد و حتی نیازی به رفتن به مسجد نیست.

به مسجد می روید؟

اگر رفتن به مسجد ممکن شد بسیار خوب و الا هر مکانی که برای نماز شایستگی داشت، خوب است، من بعد از لحظاتی بر روی صندلی نماز می خوانم.

در این حالت نماز می خوانی!

بله، بلکه من در این حالت بیشتر به نماز نیاز دارم، من همیشه به خدایم نیاز دارم و الان نیاز من بیشتر است و الا آزمایش های زندگی، انسان را از پای می اندازد و در نتیجه از اخلاق و اصول خود منحرف خواهد شد.

واقعا، ارزش ها و اصول خسته کننده هستند.

به همین خاطر نماز و ارتباط با خداوند یک نوع مدد و یاری است؛ تا انسان توشه ای از صبر و ثبات برگیرد.

نامه ای برای شما فرستادم مبنی بر اینکه قرآن را بخوانیم، اما من نمی دانم کدامین ترجمه آن را بخوانم.

امیدوارم عربی را بیاموزی تا از قرآن لذت ببری همانگونه که ما لذت می بریم، من یک نسخه از قرآن به تو هدیه خواهم داد که معانی قرآن را ترجمه کرده است، اما بعد از اینکه شیخ باسم آمد.

آیا اسلام فقط برای عرب است؟

تعداد مسلمانان غیر عرب چند برابر تعداد مسلمانان عرب است اسلام همان سان که خدای بلند مرتبه می فرماید:(رحمة للعالمین)،( رحمتی برای جهانیان است)، [سوره انبیاء آیه 107].

رحمت است!

بله رحمت است. اگر آن را مورد بررسی قرار بدهی و یا اگر قرآن را بخوانی متوجه خواهی شد که چقدر آن رحمت است برای تمام جهانیان!

دقیقا این همان منطق کاترینا است وقتی درباره کاتولیک صحبت می کند.

همانگونه که کاتولیک را مورد بررسی قرار دادی اسلام را هم بررسی کن و اگر تو را قانع نکرد آن را هم رد کن.

بله تصمیم گرفته ام تا آن را مورد بررسی قرار بدهم و این بررسی را با خواندن قرآن شروع کنم، اما با یک اندیشه انتقادی.

بسیار خوب، این بسیار مناسب است، اسلام دین علم و دانش است و از تو نمی خواهد بدون آموزش و فهمیدن، به آن ایمان بیاوری، به همین سبب اولین دستور نازل شده بر رسول: ( اقراء )، ( بخوان) بود.

مثل اینکه اعتماد تو به اسلام بسیار بالاست. در رم یک مسلمان مصری را دیدم، به من می گفت: آرزو دارد مثل ما باشد و به من سفارش کرد تا برای شناخت اسلام سعی نکنم.

و در آینده مسلمانانی را خواهی دید که می گویند: اسلام دین عقب ماندگی و ارتجاع و تروریسم است.

این را هم می گفت.

و مسلمانانی را خواهی دید که از ظلم اسلام نسبت به زنان و از اجبار در اسلام سخن می گویند.

تمام این موارد را مسلمانی که در رم دیدم یادآوری کرد.

آیا ممکن نیست کسی را ببینی که دانش ریاضیات، هندسه، پزشکی و یا کامپیوتر را بد و بیراه می گوید و از آن انتقاد می کند.

خیلی زیاد هست.

آیا از ارزش این علوم کاسته می شود؟ و آیا از نیاز ما به این علوم چیزی کاسته می شود؟

قطعا نه، اما موضوع در اینجا متفاوت است.

من تفاوتی مشاهده نمی کنم؛ جز اینکه یک هجوم برنامه ریزی شده ضد اسلام وجود دارد، در حالی که علیه این علوم چنین چیزی نیست.

منظورت از هجوم برنامه ریزی شده چیست؟

آیا آن انفجار تروریستی در لندن یادت می آید، همان که مسلمانان آن را منفجر ساختند؟

بله، بعد از آن مشخص شد که یک انفجار تروریستی نبوده است.

این وقتی اثبات شد که وسایل ارتباط جمعی از تروریسم مسلمانان تا مدت طولانی سخن پراکنی کردند و نفی این خبر به مانند همیشه مختصر و خلاصه اعلام شد، آیا می دانی که به سبب آن انفجار من دستگیر و زندانی شدم؟ تهمت این بود که من یک مسلمان هستم؛ یعنی من یک تروریست می باشم، آیا می دانی که تمام ادله بر این گواهی می دادند که مسلمانان بری و پاک از این جنایت هستند، اما وسایل ارتباط جمعی همیشه این تهمت آماده را، در نزد خود دارند؟

اما آیا به نظر تو این به سبب کارهای مکرر مسلمانان نیست؟

در هر جامعه و در هر دینی افراد تند رو وجود دارند، اما تفاوت اینجاست که اگر مسلمانان به آن ربطی نداشته باشند آن یک موضوع جنایی است و اگر مسلمانان به آن مرتبط باشند آن یک موضوع تروریستی است! آیا این خنده دار نیست!

انگار خیلی سنگ اسلام را به سینه می زنی!

بگذار بدون پرده با تو صحبت کنم، چه چیزی مانع است تا تو مسلمان شوی و در زندگیت خوشبخت گردی؟!

انتظار این سئوال را نداشتم، آیا دخول به اسلام به این سادگی است؟!

بله، گمان نکنم که به مراسم کلیسا و کارهای نامفهوم برخی از ادیان نیازی داشته باشی، این یک چیز ساده اما تحولی بزرگ است.

آدم، آیا انتظار داری تا من به اسلام داخل شوم؟

بله، بلکه من فکر می کنم تو خیلی نزدیک هستی.

ببخشید، انگار تو مرا خوب نمی شناسی، من چیزی را که با عقل و منطق و فکر و اصول و ارزش هایم هماهنگ نباشد، نمی پذیرم.

ببخشید، بلکه تو هستی که اسلام را نمی شناسی!

متوجه نشدم، منظورت چیست؟

وارد شدن دراسلام بسیار ساده است، اما امکان ندارد پیش از قناعت درونی و کامل، به اسلام وارد شوی، منظور این نیست که شما بگویی من گواهی می دهم که معبودی جز الله نیست و محمد فرستاده اوست، پیش از اینکه این موضوع به یک حقیقت در درون تو تبدیل شود، به همین خاطر مهمتر آن ایمان و باورهای درونی در قلب است پیش از اینکه این امور سمبولیک، اهمیت داشته باشد.

با وجود اینکه من گمان نمی کنم روزی بیاید که من مسلمان بشوم، اما چه کسی می داند؟!

با وجود اینکه من به پذیرش اسلام توسط تو بسیار قانع هستم اما بر این باورم که دروازه ورود تو به اسلام علم و دانش است؛ به همین خاطر، نظر من این است که تو باید ابتدا اسلام را بشناسی و سپس آن را بپذیری، تو علم و منطق و عقل و ارزش ها و اصول را دوست داری.

نمی دانم این سخنان تو ستایش من است و یا ستایش اسلام و یا هر دوتا؟ اما تو مرا به یاد مسلمانی می اندازی که در رم دیدم و مانند این سخن را به کاترینا گفت، پیش از این که کتابی را به عنوان( دوستی زیاد من به مسیح مرا به اسلام داخل کرد) به او هدیه بدهد.

آیا پیش از این نگفتی مسلمانی را در رم ملاقات کرده اید که از اسلام برائت می جست و از اسلام دوری اختیار می کرد؟

از چیزهای عجیب این بود که این یکی، برادر آن یکی بود که در باره اش حرف زدم و ما با هر دو دیدار داشتیم.

به نظر تو کدامین بهتر بودند؟!

نمی دانم، اما با وجود اینکه اولی بزرگتر بود، اما دومی احترام بیشتری به مادر و پدرش قایل بود و آنها هم به او خیلی احترام می گذاشتند و ترجیح دادن آنها از یکدیگر، برای من مهم نبود.

آیا کاترینا آن کتاب را مطالعه کرد؟

بله، دوبار هم آن را خوانده و من می دانم که او را از داخل تکان داده است.

تو آن را نخوانده ای؟

بله خوانده ام، اما تو به من گفتی با خواندن قرآن شروع کنم و قرار شد، یک ترجمه از آن را به من بدهی.

الان شیخ باسم خواهد آمد کمی دیر کردند، فکر می کنم الان خواهند رسید، با اجازه شما من می خواهم نماز بخوانم. اگر خواستی در باره اسلام بپرسی شیخ باسم یک عالم است و من فقط یک دانش آموز هستم و نسخه قرآن، هدیه من برای شما، پیش شیخ باسم است.

منتظر تو می مانم تا نمازت را تمام کنی. اگر آمدند که خوب و الا من از شما اجازه رفتن می گیرم.

بسیار خوب.

آدم تکبیر گفت و نماز را شروع کرد، جورج مراقب او بود، در این موقع شیخ باسم و همراهانش رسیدند. جورج به آنها رو کرد.

آدم به من گفت که تو از رجال دین اسلام هستی و یک نسخه از ترجمه قرآن به من هدیه داد و گفت که آن را از تو بگیرم.

در اسلام رجال دین وجود ندارد، دین برای همه است، نسخه قران در ماشین است، نظرت چیست با هم برویم تا آن را به تو بدهم؟

بسیار خوب، برای من دیر شده است، می خواهم بروم اما منتظر تمام شدن نماز آدم هستم، مگر اینکه آن طولانی شود.

نماز ما، به مانند دین ما ساده و آسان است و تمام آن هم خوشی و خوشبختی است.

خوشبختی است؟!

بله، خوشبختی دنیا و آخرت، عجیب است که تو دوست آدم باشی و با تو در این زمینه صحبت نکرده باشد، من آدم را سرزنش می کنم اگر تو را به این دین بزرگ آشنا نکند با وجود اینکه تو دوست او هستی و هدیه بهتری جز آموزش اسلام برای تو نخواهد یافت، آیا مشاهده نمی کنی که بسیاری از انسانها در راههای گمراهی سرگردان هستند و به دنبال اصلاح دین و دنیای خود می گردند و از دین آخرین پیغمبر و رسول غافل و ناآگاه هستند؟

شاید به همین دلیل ترجمه قرآن را از پیش تو به من هدیه می دهد.

آدم نمازش را به پایان رساند و به طرف جورج و شیخ باسم توجه نمود.

شیخ باسم مرا ملامت و سرزنش مکن؛ من به او گفته ام که اسلام دین سعادت دنیا و آخرت است.

باسم لبخندی زد و گفت:

جورج ما در هر نماز احساس سعادت و خوشی عجیبی در دنیا می کنیم، چرا که پروردگار توانا و رحیم و کریم و شنوای دانا را با بارهای دنیا ملاقات می کنیم، اسلام را بشناس آن راه سعادت است.

جورج من سعادت دنیا و اخرت را که شیخ باسم ذکر کرد، برای تو دوست دارم.

امکان ندارد من دینم را تغیر بدهم مگر بعد از اینکه یاد گرفتم و قانع شدم و آن را با تفکر انتقادی دقیق مورد بررسی قرار دادم، آیا من این کار را با تمام ادیان انجام نداده ام، ای آدم؟

چرا و این درخواست من است، که تو به همان سبک باقی بمان، با وجود علاقه من به اسلام پذیرفتن تو، اما اسلام به ما یاد می دهد که دانش مقدم است.

باید اول بیاموزی، سپس بعد از این تو عذری در نپذیرفت اسلام نداری دوست من، آیا دوست داری الان پایین بیاییم؟

من نمی دانم این اعتماد شما از کجا نشاءت می گیرد که فکر می کنید اگر من اسلام را آموختم آن را می پذیرم؟

اعتماد ما به اسلام است که از طرف خدا آمده است.

خواهیم دید!! من به شما وعده می دهم که قرآن را خواهم خواند و در باره آن بحث خواهم کرد و بعد از آن تصمیم خواهم گرفت.

بسیار عالی، این بهترین حالت است.

فراموش نکن که برای شناخت آن هم، به مانند سایر ادیان به سفر بروی.

الان تو این بحث را بگذار. کتاب مقدس شما را خواهم خواند، بعد از آن، هر رویدادی را سخنانی خواهد بود، سعی می کنم تا فردا تو را ببینم من الان بی کار هستم.

تو مرا به ترک کار غافلگیر کردی، مثل اینکه خیلی عجله داری، اگر فردا نتوانستی بیایی می توانیم تلفنی با هم حرف بزنیم، خدا به همراهت.

جورج به خانه برگشت در حالی که یک نسخه از ترجمه قرآن به همراه داشت، کاترینا را در خانه نیافت، به او تماس گرفت کاترینا به او خبر داد که در مسیر رفتن به بیمارستان برای دیدن آدم است. جورج تصمیم گرفت تا خواندن قرآن را شروع کند، او از بزرگداشت آدم از قرآن و برتر دانستن آن از تمام کتابهای دیگر که اسلام را تعریف کرده اند، شگفت زده شده بود، نزدیک دو ساعت دیگر کاترینا به خانه بازگشت.

الان از ملاقات با آدم بازگشتم.

می دانم که تو فقط برای آن او را زیارت می کنی که او دوست من است و این یک خوش رفتاری و تعارف با من است.

اما او شخص عجیبی است!

چطور؟

نمی دانم، اما او و تمام دوستانش که پش او بودند، با زنان دست نمی دادند و با ادب از این کار اجتناب می کردند، آیا این یک تبعیض بر ضد زن به روش یهودی و مسیحی است؟

شاید، نمی دانم، بیش از دو ساعت است که من با خواندن قرآن کتاب مقدس آنها مشغول مطالعه در باره اسلام هستم، حقیقت آن است، تا جایی که من خوانده ام قرآن به زن احترام قایل است و با او به انصاف برخورد می کند و ارزش او را حفظ کرده است.

بله، ترجمه قرآن را خواندم، آن هم این چنین است، اما از روش برخوردشان با خودم تعجب کردم!

چرا؟ آیا توهین و یا تحقیر کردند؟

هرگز، انتهای مهربانی و احترام وادب بودند اما با من دست ندادند و حتی به من نگاه هم نکردند.

اما دیر کردی، آیا با هم صحبت نکردید؟

خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر سخنانشان در باره اسلام بود، نمی دانم چرا مرا به یاد برخی از کشیش ها انداختند.

شاید به این سبب که دوست او باسم یکی از رجال دین است.

نه، باسم رجل دین نیست و این وصف را رد کرد، او می گوید که در اسلام چیزی به نام رجال دین به مانند شما که سیستم پاپی و روحانیت را دارید، وجود ندارد، اما به هر حال فردی دانا و عالم به دین است.

بله، درست می گویی، به من هم همین را گفت. او مردی با اخلاق و با لبخند شیرین است، کارتش را به من داد تا با او در تماس باشم، تصور کن!! از من می خواهد اسلام را بپذیرم، من چقدر از اعتماد آنها شگفت زده شدم!

کاترینا به سقف نگاه کرد، گویی می خواست چیزی را در ذهن خود حاضر کند: همه آنها با اخلاق بودند و زیاد هم عبادت می کردند، اگر چه به مانند راهبان نبودند همه آنها در زندگی کار می کنند و برای عبادت فارغ نیستند و تازه آنها کار و آموزش را عبادت می دانند، در میان آنها تفاوتی میان زندگی و عبادت به مانند آنچه در نزد ما است، وجود ندارد تصور کن، آدم بر روی تخت نماز خواند! و به من گفت: ما در هر جا نماز می گذاریم، دین آسان است.

من هم که آنجا بودم نماز گذارد و به من گفت که روزانه پنج وقت نماز می گذارند و نماز سبب سعادت آنها می شود، من به سخن آنان قانع نشدم اما آنان با قناعت زیادی حرف می زدند.

بله، قناعت آنها بسیار زیاد بود و کلام آنها بسیار تاثیر گذار بود و ارتباط و لبخند آنها هم خیلی موثر بود.

انگار از آنها خوشت آمده است!

موضوع خوش آمدن نیست، موضوع آن است که مسلمانان، قرآن و اسلام یک سیستم هستند و یک طبیعت متفاوت از آنچه من به آن عادت کرده ایم.

بیشتر توضیح بده، در من هم همین احساس بوجود آمد وقتی که شروع به خواندن کتاب مقدس آنها «قرآن «کردم و نتوانستم به شکل کامل را درک کنم، یک احساس ناشناس در درونم بود، مخصوصا در موضوعاتی چون: توحید الله و مدح و ثنای او و اسما و صفات او، یا داستان پیامبران و بویژه داستان مسیح و مریم، یا موضوعاتی چون اخلاق و آداب.

دقیقا همان احساسی که در من هم ایجاد شد، اما من فکر می کنم در داوری عجله نکنیم، قضایا با افزایش دانش ما نسبت به این دین بیشتر آشکار می شود و نقاط ضعف و کمبودها و تناقضات آن را درک خواهیم کرد، هیچ چیز بیش از دیکتاتورهای عقب مانده در نزد اسلام و مسلمانان بیشتر بر این موضوع دلالت نمی کنند.

با وجود اینکه از آدم خوشم آمد، اما در خود میلی برای شناخت اسلام نمی یابم، اما در این موضوع با خود به مبارزه بر خواهم خاست، اگر چه پیش از این وقتی قرآن می خواندم لذت بردم.

خواندن کتاب مقدس آنها خیلی عجیب است!

من به تو خوش خبری می دهم، امروز استعفای خود را از کار تقدیم کردم، من چقدر از این کاخ دروغگو و فریبکار بدم می آید، دانستم که او مانع ترفیع من شده است و مرا به یک سفر به سوئد مجبور ساخته است، پس من استعفای خود را به سبکی دادم که شورای اداری شرکت به همراهی من بلند شود، اگر پاسخی به من ندادند یعنی استعفای مرا پذیرفته اند.

پس اصول و ارزش هایت بر میل و مصالح چیره شد؟

شاید، اما وقتی دانستم که شورای اداری تصمیم گرفته است و کاخ مانع آن شده است به دادن استعفا تحریک شدم و امید من همان برخورد مناسب آنهاست، به هر حال اگر پاسخ مثبتی ندادند موضوع خود را به سندیکای کارگران خواهم کشاند.

اما من تا هنوز میان اصول و کار، درگیرم. شک و تردید خود را می پوشانم و از آن می گریزم، اما تو برای کشف امر پنهانی تصمیم گرفته ای.

از زمان ازدواج ندیده ام که تو این چنین به سرعت تغیر و تحول پیدا کنی که در این یک ماه به آن دچار شده ای به ویژه بعد از اینکه از تل ابیب برگشته ای!

تمام تغیر و دگرگونی بد نیست همانگونه که تمام آن خوب هم نیست، من امیدوارم این دگرگونی من به سوی بهتر شدن باشد.

هه هه، آیا چیزی بهتر از کاتولیک هست؟

عقیده من در باره نجات دهنده ما مسیح خیلی عمیق است، در مورد کاتولیک هم، من گمان نکنم که چیزی بهتر از آنها باشد، اما کی می داند؟!

هه هه، من امروز می خواهم زود بخوابم، فقط می خواهم زود ایمیل خود را چک کنم.

جورج ایمیل خود را باز کرد، دید پاسخ هایی برای سئوال او در باره ارزش ها آمده بود، آن را به سرعت خلاصه نمود و برای تمام فرستاد، این پاسخ ها تا حد زیادی با تصمیم او موافق بود.
«جانولکا: بدون شک اصول و مبادی مقدم هستند برای کسی که شجاعت دارد، اما رنج و خستگی به آن همراه است. لیفی: درست است که اصول و مبادی مهم تر ست، اما همیشه ما توان انجام آن را نداریم، ما در برابر فشارهای زندگی ناتوان می مانیم. حبیب: اصول را مقدم قرار بده و الا ما به حیوانات جنگل بدل می شویم. کاترینا: لازم است تا اصول و مبادی را مقدم شمرد اما این یک تصمیم سخت است. تا هنوز من منتظر پاسخ شما در باره سئوال پیشین در باره قرآن هستم. جورج»
نامه های رسیده را در ایمیل خود نگاه می کرد دید که نامه ای از جانولکا رسیده است..
« دوستم جورج.. با وجود زمان کمی که با هم آشنا شده ایم، اما من یک نزدیکی با شما احساس می کنم، بلکه حتی یک تطبیق در فکر در میان ما وجود دارد، به همین خاطر من می خواهم با تو در باره موضوعی مشوره کنم که شاید برای تو شگفت باشد. بعد از سفر شما من آن کتابی را که آن مسلمان به همسر تو داد، مطالعه کردم، بر روی اینترنت آن را مطالعه کردم، سپس بازگشتم و همان مهندس معمار را دیدار کردم و او از من خواست تا اول ترجمه قرآن را بخوانم، آن را بطور کامل چند بار خواندم سپس بار دیگر همدیگر را دیدیم و با هم بحث کردیم، من نمی دانم راز جادوی این کتاب کجاست! از او در باره امور تفصیلی در اسلام پرسیدم، به من گفت که او چیزی در این باره نمی داند او فقط یک مهندس معماری است، به او گفتم: چه کسی می تواند بیشتر مرا به اسلام آشنا کند، گفت او در ایتالیا کسی را نمی شناسد او این جا تازه وارد است، اگر بخواهی بیشتر با اسلام آشنا شوی پیش روی تو دو راه است: یا اینکه چیزهای مکتوب و نوشته شده را بخوانی و گوش بدهی و منشورات پیرامون اسلام را مشاهده کنی چیزهای که الان فراوان هستند، اما برخی نوشته شده دشمنان آن هستند و یا اینکه دنبال یک عالم به اسلام در ایتالیا بگردی و یا اینکه پیش او سفر کنی، من تصمیم گرفته ام تا هر دو راه را بروم، من از وقتی که شما رفته اید دست کم روزی پنج ساعت در باره اسلام مطالعه می کنم و می خواهم به زودی به مصر یا لیبی مسافرت کنم، آیا مرا به چیزی سفارش می کنی؟ درود و سلام من بر شما و بر کاترینا جانولکا»
پس پاسخ او را نوشت..» دوست عزیزم جانولکا
نامه تو را خواندم و از شجاعت تو شگفت زده شدم، چنین بر می آید که تحولاتی که در مدت زمان بازگشت سفر ما، برای تو روی داده است بسیار بزرگ و بیشتر از آن است که انتظار آن را داشتم، من تو را در پی گرفتن هر دو راه تایید می کنم و دوست دارم تا مرا به آنچه به آن می رسی بهره مند سازی، من از تو و اندیشه نقاد تو خیلی سود خواهم برد، درود برشما. جورج»

(3)

جورج از خواب بیدار شد؛ و دید که کاترینا دارد صبحانه را آماده می کند. پس نشستند و با هم صبحانه خوردند.

من امروز کاری ندارم و نمی دانم چکار کنم؟

به سر کارت برو،گمان می کنم که پذیرش یا ردی برای استعفای تو نیامده است و غایب شدن تو در سندیکا علیه تو خواهد بود.

این موضوع به ذهن من خطور نکرده بود، حق با شماست.

تو قضیه خودت را قطعی کردی، من هم سعی خواهم کرد تا قضیه را امروز قطعی بکنم.

تو هم آن را قطعی می کنی. چطور و چرا؟

نمی دانم، اما می روم و سعی می کنم تا موضوع را قطعی کنم.

دیشب خلاصه آن چه را درباره درگیری و اختلاف میان اصول و مصالح برایم آمده بود برای تو فرستادم در ایمیل تو هست آن را بخوان شاید پیش از اینکه تصمیم بگیری برایت مفید باشد.

پیش از اینکه تصمیم بگیرم آن را می خوانم، اما الان تا دیر نشده می روم.

من هم الان می روم بیرون.

جورج به سر کار رفت، وارد دفترش شد و به مجرد اینکه وارد شد مدیر روابط عمومی آمد و با حالتی منفعلانه گفت:

چکار کرده ای؟!

چیزی نکرده ام مگر چه شده؟!

بعد از رفتن تو کاخ با خشم و غضب مرا فرا خواند، برای اولین بار بود که او را این چنین عصبانی می دیدم، از من پرسید که جورج آدرس اعضای شورای اداری را از کجا بدست آورده است؟ به او گفتم: نمی دانم.

چرا به او نگفتی که تو آنها را به من داده ای؟!

ترسیدم بلای سرم در بیاورد! تو می دانی که او فردی ظالم است و جز به مصالح خود فکر نمی کند.

ما به این سبب از یکدیگر می ترسیم. خیلی عجیب است. مطمئن باش به او نخواهم گفت که آنها را تو به من داده ای، اما آیا سبب واقعی خشم او را می دانی؟

مثل اینکه اعضای شورای اداری با او تماس گرفته اند و از او خواسته اند تا در عرض سه روز آینده یک جلسه فوق العاده بگیرند، تا نامه تو را بررسی کنند.

جلسه برای چه چیز؟

نمی دانم؟ آنچه من می دانم آن است که موضوع به تو مرتبط است، به همین خاطر از تو پرسیدم که چه نوشته ای؟

پس وضعیت خیلی مثبت است، من انتظار این را نداشتم!

مثبت است! کجایش مثبت است؟!

چیزی نیست، من استعفای خود را برای آنها فرستادم، به هر حال مطمئن باش که هیچ کس نخواهد دانست که تو آدرس ایمیل آنها را به من داده ای.

ممنون، با اجازه شما.

جورح به فکر فرو رفت تا گام بعدی را که باید انجام بدهد بیابد، او به خوبی روشهای کاخ را در دروغ و فریب می داند و ممکن است که با این روشها به سادگی اعضای شورای اداری را در حین جلسه فریب بدهد، او نمی خواهد شرکت را ترک کند، آیا تقاضای حضور در جلسه شورای اداری را بکند، یا اینکه اطلاعات تفصیلی برای آنها بفرستد و یا اینکه چه کار بکند؟ عجیب اینکه هیچ کدام از اعضای شورای اداری تا هنوز به او پاسخی نداده اند! معنی آن این است، که آنها می خواهند تا موضوع را از کاخ بشنوند و این چیزی است که او به طور قطع نمی خواهد، به دقت فکر کرد سپس تصمیم گرفتت تا نامه دومی را برای اعضای شورای اداری بفرستد، پس نوشت:
« اعضای محترم مجلس شورای اداری: من به کار و خدمت در شرکت که چهارده سال است در آن مشغول هستم افتخار می کنم، همان سان که به اعتماد شما هم به خودم افتخار می کنم و امیدوارم شایستگی این اعتماد را داشته باشم، موفقیت شرکت باید هدف اصلی همه ما باشد و دوست دارم تا یاری و کمک شما به خودم را یادآوری کنم چیزی که سبب شد تا بتوانم دستاوردهایی برای شرکت داشته باشم. من استعفای خود را به قصد رفع ظلم خدمت شما تقدیم کردم، اما از هیچ کدام از شما پاسخی دریافت نکردم، آیا این به معنی استمرار ظلم و حق کشی در حق من و پذیرش استعفای من است و یا اینکه این به معنی احقاق حق من و ادامه کار است، امیدوارم تا در جلسه به طور مستقیم از من پیرامون موضوع پرسیده شود. از همگی به خاطر رفتار پسندیده و لطف و مهربانی ممنونم جورج»
با این نامه دوست داشت تا به جلسه شورای اداری خواسته شود تا تمام اوراق را برای اعضای شورا آشکار کند، اما به محض اینکه نامه را فرستاد به دفتر او تماس گرفته شد و دید که طرف صحبت کاخ است.

تمام این کارها برای اصول و مبادی است ای آقای صاحب اصول و مبادی! آیا ممکن است الان به دفتر من بیایی؟

بله به خاطر اصول و مبادی است و من هرگز اصول و مبادی خود را تغیر نمی دهم.

آیا ممکن است پیش من بیایی؟

الان خواهم آمد.

جورج به دفتر کاخ وارد شد، دید که عصبانی است و بی درنگ خطاب به او گفت:

جورج تو چه می خواهی؟

می خواهم تا بر خلاف اصول خود عمل نکنم.

مثل اینکه سعی داری رئیس شرکت شوی.

من برای این کار سعی نکرده ام و اگر ریاست به طرف من آمد ومن هم شایسته آن بودم اشکالی ندارد.

پس موضوع اصول و ارزش ها نیست بلکه پست و مقام است.

هر طور دوست داری فکر کن، من هرگز اصول خود را عوض نمی کنم من بنابر خواست تو آمده ام و تو به من گفتی که با هم توافق می کنیم، کاخ مطمئن باش، من از اصول خود کوتاه نمی آیم.

اگر همچنان که تو می گویی قضیه اصول است و نه پست و مقام، پس من یک پیشنهاد دیگر برای تو دارم.

پیشنهاد چه هست؟

من به سوئد می روم به شرطی که تو از لندن به یک جای دیگر سفر کنی.

چرا؟!

موضوع به شخص من مربوط است، من دوست ندارم الان از شرکت اخراج شوم، اگر شورای اداری جلسه بگیرد و تو در لندن باشی تصمیم آنها، اخراج من از شرکت خواهد بود به همین سبب من آنها را به سفر تو به سوئد قانع کرده ام، لبخندی زد و گفت: برای رعایت اصول تو من مسافرت خواهم کرد، اما تو باید در آن زمان بیرون از لندن باشی، تا گرفتن تصمیم به تاخیر بیفتد.

به کجا مسافرت کنم؟

به هر کجا که می خواهی، ما در آلمان و اوکراین و در مصر پروژه داریم.

و اگر نپذیرم؟

مشخص می شود که موضوع پست و مقام است و نه اصول و ارزش ها! و در آن موقع هر چیزی ممکن است روی بدهد.

فکر هایم را می کنم و فردا به تو پاسخ می دهم.

به من پاسخ بده. نه به تمام اعضای شورای اداری.

این کار را به تو وعده می دهم.

جورج از شرکت بیرون رفت و در مسیر رفتن به سمت ماشین با تام تماس گرفت.

آیا وقت برای دیدن تو مناسب است؟

خوش آمدی بفرما.

نیم ساعت دیگر پیش تو خواهم بود، دارم حرکت می کنم.

جورج به مطب تام رسید و وارد شد، در استقبال مطب کارمند تازه ای دید، کارمند به جورج خوش آمد گفت.

دکتر تام منتظر شماست بفرمایید.

خوش آمدی جورج، تو اولین بیمار بعد از گشودن دوباره مطب هستی؛ امروز مطب را باز کرده ایم و از فردا دیدار بیماران شروع می شود.

خبر مسرت بخشی است، آیا موضوع براد تمام شد؟!

رفت که برنگردد.

کجا رفت؟

زندان، در حال فروش مواد مخدر دستگیر شده است.

چقدر از این مرد بدم می آمد!

چرا از او بدت می آمد؟

فردی بود که هیچ اصولی و ارزشی برای او مهم نبود و وقتی انسان اصولی نداشته باشد به حیوانات جنگل نزدیکتر از انسان خواهد بود.

واقعا آزمایش ها در زندگی چقدر سخت هستند! پیش روی من دو انتخاب بود، اینکه از اصول خود عدول کنم و در آن صورت به سرعت مشاکل من حل می شد و یا اینکه به اصول و مبادی خود بمانم و به امتحان سخت وارد شوم ومن تصمیم گرفتم تا بر اصول خود پابرجا بمانم، در حالی که نزدیک بود همه چیز را از دست بدهم، اما من قانع هستم به اینکه ثابت قدمی در اصول سرانجام نیکویی دارد و این هم سرانجام آن شد.

گویی می دانی من چرا آمده ام!

برای چه آمده ایی؟

جورج مشکل خود با کاخ را به شکل تفصیلی تعریف کرد تا اینکه به موضوع سفر و تردید او در این باره رسید.

می خواستم با شما مشوره کنم: آیا سفر من بدون شروطهای خلاف اخلاق، عقب نشینی از اصول تلقی می شود؟

متوجه نمی شوم! چطور از اصول خودت عدول می کنی؟ تو برای کاری دیگر مسافرت می کنی.

اما اهداف بد کاخ را محقق می سازم.

شاید کاخ در برابر شورای اداری بیشتر رسوا شود.

پس نظر تو این است که مسافرت کنم؟

بله و به مصر برو.

چرا؟

آیا پیش از این در بحث خودمان به اینجا نرسیدیم که لازم است تا اسلام را مورد بررسی قرار بدهیم و این یک فرصت است که امروز برای تو پیش آمده است، اگر من امروز مطب را باز نکرده بودم با تو می آمدم.

من دوست ندارم به سفر بروم، در این مدت پیش، چندین سفر رفته ام، اگر مسافرت بروم دوست دارم به آلمان بروم.

اختیار دست خود شماست، اما به نظر من مسافرت تو مهم است؛ در این سفر تو مسلمانان را از نزدیک خواهی دید و عیب و اشتباهات آنها را خواهی شناخت.

در این باره فکر خواهم کرد، تو اولین کسی هستی که با او مشوره می کنم، بشتر فکر و مشوره خواهم کرد و به تو خبر خواهم داد که به چه نتیجه ای رسیده ام. با اجازه شما؛ امروز تو مشغول کارهای مطب هستی و البته مستحق و شایسته آن هم هستی چرا که به اصول خودت پای بند ماندی، با اجازه شما.

در مسیر با آدم تماس گرفت و به او گفت که دوست دارد او را ببیند، اما آدم عذر خواهی کرد چرا که پزسک دارد برخی آزمایشات از او می گیرد و در ملاقات بعد ظهر منتظر او خواهد بود پس به سمت خانه رفت و تصمیم گرفت تا خود را مشغول خواندن کتاب مقدس (قرآن) که از پیش آدم آورده بود بکند.
در حالی که مشغول خواندن بود بچه هایش، مایکل و سالی وارد شدند.

بابا امروز زود آمدی؟!

بله، وضعیت کاری طوری بود که می بایست زود بیایم.

پدر چه می خوانی، با حیرت داشتی می خواندی؟!

کتابی می خوانم که به کتاب مسلمانان معروف است.

مسلمانان، همان کسانی که تروریست نامیده می شوند؟

بله.

در مدرسه ما یک دانش آموز مسلمان از هند است، اودر درس ها تنبل است، اما انسان خوش قلبی است و تروریست نیست.

تروریسم دین ندارد، این موضوع را بگذار کنار، تو می توانی با مردم برابر با اخلاق آنها رفتار کنی.

اما با وجود اینکه انسان خوش قلبی است اما کمی منزوی و گوشه گیر است.

چرا؟

نمی دانم!شاید به این سبب که خیلی به او تروریسم می گویند و یا به سبب اینکه برخی از دانش آموزان او را به خاطر شکلش مسخره می کنند.

چه کسی این حرفها را به او می زند؟

من این حرفها را دوست ندارم، اما برخی از دانش آموزان این کار را می کنند.

پسرم آنچه باید جایگاه انسانها را بالا یا پایین ببرد ارزش ها و اصول اوست.

این دقیقا همان سخن اقبال است

اقبال کیه؟

همکلاسی هندی من که درباره او با تو صحبت کردم.

بله در قرآن آمده است: ( ان اکرمکم عند الله اتقیکم)، ( همانا بهترین شما به نزد خداوند پرهیزکارترین شماست)، [ سوره حجرات آیه 13]؛ هیچ کس بر هیچ کس برتری ندارد، هر رنگ و یا هر شکلی که باشد، مگر با تقوا و پرهیزکاری.

آیا اسلام مخصوص عرب ها نیست؟ وقتی فهمیدم اقبال مسلمان است خیلی تعجب کردم!

تعداد مسلمانان نزدیک یک و نیم میلیارد نفر است و از چین تا آمریکا پراکنده اند و عجیب این است که 80% مسلمانان غیر عرب هستند.

چقدر دوست داشتم، این مساوات پیش ما هم می بود!

چرا؟!

برخی از دانش آموزان به من طعنه می زنند که من هندی ام و بریتانیایی نیستم، به سبب قیافه و سیمای ظاهری و به سبب مادرم.

این کار ممنوع است فرزندانم، می توانی معلم را خبر کنی.

خبر خواهم کرد، اما من می دانم که این کار فقط مانع تکرار آن در جلوی معلم خواهد بود.

وقتی بچه ها از پیش او بیرون رفتند جورج با خود زمزمه نمود:

سالی هم متوجه تفاوت میان نظام اخلاقی و اخلاق صرف می شود!

جورج خواندن قرآن را ادامه داد تا زمانی که کاترینا آمد.

چقدر روز درازی بود!

لطفا یک لحظه اجازه بدهید.

چه می خوانی؟

کتاب مسلمانان را می خوانم، آیا ممکن است لحظه ای منتظر من باشی من الان مشغول هستم؟

به کجا رسیده ای؟

تمام نکرده ام.

مثل اینکه خیلی جذب آن شده ای.

گوش کن خدا در کتاب مسلمانان چه می گوید(الر تلک آیات الکتاب و قرآن مبین، ربما یود الذین کفروا لو کانوا مسلمین،ذرهم یاکلوا و یتمتعوا و یلههم الامل فسوف یعلمون)،( این آیه های کتاب منزل آسمانی و قرآن روشن یزدان است، بارها کافران آرزو می کنند که کاش مسلمان می بودند، بگذار بخورند و بهره ور شوند و آرزو آنان را غافل سازد بالاخره خواهند دانست)،[سوره حجر آیه 1-3].

چرا دقیقا این آیه یا این قسمت را انتخاب کردی؟

نمی دانم شاید به این خاطر که احساس می کنم، برخی از قسمت های این کتاب دقیقا مرا مورد خطاب قرار می دهد؟ از آن جمله همین قسمت.

در این قسمت چه خطابی به تو دارد؟!

کتاب روشن.. کافران دوست دارند مسلمان شوند.. آن کافران را خوردن و بهره ور شدن غافل می سازد، نمی دانم چرا همه این خطاب به سمت من است؟

آیا منظورت این است که تو دوست داری، مسلمان می بودی؟!

تصور کن، غیر ممکن است.. اما من دوست دارم تا پاسخ پرسش های خود رابیابم و راه خوشبختی را پیدا کنم واز آن، به خوردن و نوشیدن و بهره ور شدن نپردازم، نمی دانم چرا برخی از قسمت ها مرا به طور شخصی مورد خطاب قرار می دهد؟

آیا ممکن نیست که راه سعادت اسلام باشد؟!

هه هه، همان سخن آدم، با وجود اینکه من این چنین گمان نمی کنم، اما به شکل علمی به اسلام پاسخ خواهم داد، همانطور که به دیگر ادیان پاسخ دادم و نه فقط به شکل ظن و گمان.

راستی از آدم چه خبر؟

تو او را بعد از من دیده ای، من امروز او را ندیده ام، در اداره مسایل جدیدی روی داد.

خوش خبر باشی، چیز جدید چیست؟!

کاخ یک پیشنهاد تازه به من داد، مبنی بر اینکه به آلمان مسافرت کنم، بدون آنکه از اصول خود عدول کنم.

و تو با او موافقت کردی و مشکل تمام شد؟

نه، به او گفتم فکر خواهم کرد، من دوست ندارم الان مسافرت کنم.

پس موضوع، اصول و مبادی نیست و موضوع نگاه و وضعیت الان است؟

نظر کاخ هم این بود. اما بعدا چیز دیگری برای من آشکار شد، با تام مشوره کردم و او نظری دیگر داد.

نظر تام چه بود؟!

او از من می خواهد به مصر سفر کنم.

تو به من گفتی آلمان؟

کاخ سه پیشنهاد داد: آلمان، مصر و اکراین، من دوست داشتم به آلمان بروم اما تام مرا به رفتن به مصر تشویق نمود.

برای تحقیق در باره سئوالاتت؟

بله، اما دوست ندارم بجای کشوری قوی به مانند آلمان، به کشوری عقب مانده در افریقا بروم.

اما مصر، بر خلاف آنچه معروف است فقط سرزمین اسلام و مسلمین نیست بلکه سرزمین اقباط، اهرام و نیل هم هست.

انگار مصر را به خوبی می شناسی!

بله، سرزمین کلیسای ارتودکسی قبطی و سرزمین یکی از شگفتی های دنیا اهرام سه گانه و سرزمین درازترین رود در دنیا، من با یک قبطی ارتودکسی آشنا بودم که همیشه از کاتولیک ها انتقاد می کرد، از من انتقاد می کرد که من سهل انگار هستم همانگونه که ما از سهل انگاری شما پروتستانها انتقاد می کنیم.

چون شما از آنها جدا شده اید، همانگونه که پروتستان از شما جدا شده است، آیا از سخن تو می توان فهمید که مصر را بجای آلمان ترجیح می دهی؟

شاید، اما اختیار به دست خودت است، من سرزمین های دارای تمدن کهن را دوست دارم، شاید تو سرزمین های پیشرفته جدید را دوست داشته باشی، با وجود اینکه از سفر هند خیلی لذت بردی.

با تامل بیشتری موضوع را بررسی خواهم کرد، اما مثل اینکه به طور کلی سفر را تایید می کنی.

با وجو اینکه دوست دارم تا بعد از چند سفر پی درپی با تو بشینم و با هم استراحت کنیم، اما عدول از اصول سبب می شود تا انسان خودش را از دست بدهد و شاید اگر بر اصول خود ثابت قدم بمانی کار خود را از دست بدهی و این سفر می تواند یک راه فرار خوب برای برون رفت از این مشکل باشد.

بله، شاید این بهترین راه فرار باشد، به هر حال من تا فردا برای فکر کردن در این موضوع وقت دارم، در باره موضوع کار شما چه؟ چیز تازه ای هست؟

بله، فکر می کنم شاید آن هم، تمام شد.

تمام شد؟ چه چیز تمام شد؟

گمان می کنم که این آخرین ماه کار من پیش آنها باشد.

بعد چه؟

دارم برای کاری دیگر درخواست می دهم، خودت را مشغول نکن، گام به گام تو را خبر می کنم، می خواهم برای مایکل و سالی غذا آماده کنم.

(4)

جورج در ملاقات بعد ظهر به بیمارستان رفت تا آدم را ببیند. وارد اتاق او شد، دید با شیخ باسم مشغول صحبت و خنده هستد.

سلام امروز خیلی خوشحال اید.

الحمدلله من همیشه خوشحالم و خوشحالی امروز من به سبب تو و برادرم آدم است، چه خبر؟

خبر خیر و خوبی، آدم، حال تو چطور است؟

من در نعمت کامل هستم، سپاس و فضل خدا راست.

آمدم تا از وضع و حال تو مطمئن شوم و همچنین در باره یک موضوع مشوره کنم!

بفرمایید.

زیاد مزاحمتان نخواهم شد، من میان حفظ اصول و یا حفظ کار قرار گرفتم و بعد از اینکه در طی یک نزاع درونی اصول خود را اختیار کردم کارها برای من آسان شد، اما با یک سفر ناگهانی.

هر کس بر اصول و مبادی خود ثابت قدم بماند حتی اگر در ظاهر چنین فهمیده شود که دارد زیان می کند اما سرانجام سود خواهد کرد.

باسم تبسم نمود و گفت:

آیا به من اجازه می دهید چیزی اضافه کنم، آیا در کتاب نخوانده اید که چگونه پیامبران با صبر و شکیبایی بر اصول و مبادی شان پیروز شده اند؟

در نزد شما مسلمانان در قرآن تمام پیامبران پیروز شده اند، حتی عیسی هم پیروز شد و کشته نشد، اما در نزد ما عیسی خود را برای بشریت فدا کرد تا آنها را نجات بدهد.

باسم با تبسم:

هه هه، به همین سبب اسلام به عیسی علیه السلام ارج می نهد و او را بیشتر از شما دوست دارد.

اما چیزهای خارق العاده وطبیعت پاک و دفاع از بشریت را به او نسبت نمی دهد آن سان که ما معتقدیم.

نخیر، بلکه بیش از این را به او نسبت می دهد، گویی تو قرآن نخوانده ای، آیا در قرآن قصه عیسی علیه السلام را نخوانده ای، در چندین جا تکرار شده است؟

من همین دیروز ترجمه قرآن را از تو گرفته ام، اما اکثر آن را خوانده ام، قصه عیسی را هم، خوانده ام.

اگر بیشتر آن را خوانده ای؛ حتما ترجمه این قول خداوند در سوره مریم علیها السلام را خوانده باشی که از زبان عیسی علیه السلام می گوید:(هنگامی که عیسی سخن ایشان را شنید، گفت: من بنده خدایم برای من کتابی آسمانی را خواهد فرستاد و مرا پیغمبر خواهد کرد و مرا در هر کجا که باشم شخص پر برکت و سودمندی می نماید)، [ سوره مریم، آیه 31]، و کلام خداوند که می فرماید:(سلام خدا بر من است در سراسر زندگی، آن روزی که متولد شده ام و آن روزی که می میرم و آن روزی که زنده برانگیخته می شوم)، [ سوره مریم، آیه 33] و ترجمه کلام خداوند در سوره آل عمران: ( و او را بعنوان پیغمبری به سوی بنی اسرائیل روانه می دارد و بدیشان خبر می دهد که من بر صدق نبوت خود نشانه ای را از سوی پروردگارتان برایتان آورده ام و آن اینکه: من از گل چیزی را به شکل پرنده می سازم، سپس در آن می دمم و به فرمان خدا پرنده ای زنده می گردد و کور مادر زاد و مبتلای به بیمارس پیسی را شفا می دهم و مردگان را به فرمان خدا زنده می کنم و از آنچه می خورید و از آنچه در خانه های خود ذخیره می کنید به شما خبر می دهم بیگمان در این ها نشانه ای برای شما است اگر اراده پذیرش ایمان داشته باشید)، [ سوره آل عمران، آیه 49].

بله هر آنچه را گفتی مطالعه کرده ام، اما چیز شگفت و عجیب برخورد خوب شما با مسیحییت است!

آیا صراحت را دوست داری؟

ههه، حتما.

شما به مانند ما عیسی را دوست نمی دارید.

چطور؟

به نظر شما او بردار شده است و ما معتقدیم که خداوند او را بالا برده است آیا آیه 157 سوره نساء را نخوانده ای که می فرماید( یقینا او را نکشته اند، بلکه خداوند او را از دست آنان رهاند و به سوی خود برد).

بله.

شما و دست کم برخی از شما بر این باور هستید که مریم پاک علیها السلام و العیاذ بالله مرتکب زنا شده است.

و شما اعتقاد دارید که پدر مسیح کیست؟

او پدر ندارد، همانطور که خداوند آدم را بدون وجود پدر و مادر آفرید، عیسی علیه السلام را بدون دخالت پدر آفرید و به همین خاطر او در گهواره سخن گفت؛ تا از مادر پاک دامنش دفاع کند.

بلکه ما تمام ادیان را دوست داریم ادیانی که از زمان آدم ابوالبشر آمده اند، تمام پیامبران به یک چیز دعوت می کردند و آن توحید الله بوده است و هر پیامبری زمینه آمدن پیامبر بعد از خود را فراهم می ساخته است و به آمدن او بشارت می داده است، آیا در ترجمه قرآن نخوانده اید: ( و به یادآور زمانی که عیسی پسر مریم گفت: ای بنی اسرائیل من فرستاده خدا به سوی شما بوده و توراتی را که پیش از من آمده است تصدیق می کنم و به پیغمبری که بعد از من می آید و نام او محمد است مژده می دهم اما هنگامی که آن پیغمبر همراه با معجزات روشن و دلایل متقن به پیش ایشان آمد، گفتند: این جادوی آشکاری است)، [ سوره صف، آیه 6]. آیا در کتابهای شما این چنین نیست؟!

نه من آنچه را تو ذکر کردی نخوانده ام، شاید در آن قسمتی باشد که من نخوانده ام و آن همانگونه است که تو گفتی فقط در برخی از کتابهای ما وجود دارد.

مشکل انجیل آن است که تحریف شده است و چندین بار و با زبانهای متفاوت نوشته شده است، به یژه در زمان آزار و شکنجه مسیحیان توسط یهودیان.

گمان می کنم که این مشکل تمام کتب مقدس است، یک کتاب برای من بیاور که تحریف نشده است.

قرآن، هرگز تحریف نشده است، این اجماع مسلمانان و غیر مسلمانان است، بلکه در تمام سطح بشریت چیزی که از آن بهتر حفظ شده باشد وجود ندارد و من گمان می کنم که این را حتی غیر مسلمانان هم پذیرفته اند، قرآن را هزاران نفر از رسول خدا نقل کرده اند و از هر نفر دیگر هزاران نفر نقل کرده اند و نقل یکی از دیگری یک حرف هم تفاوت ندارد، حتی در کمتر از حرف هم اختلافی نیست.

کمتر از حرف چه هست؟!

در زبان عربی چیزی هست که ما به آن شکل یا اعراب می گوییم و آن صوت حرف است و آن هم در قرآن مورد اتفاق است، حتی در باره چگونگی خواندن و کشیدن آن هم اتفاق وجود دارد.

آیا هیچگونه اختلافی در میان نسخه های آن وجود ندارد؟

هرگز، درست است که قرائتهای مختلفی وجود دارد، اما هیچ فرقی در میان آنها جز در لهجه وجود ندارد.

سخن تو می تواند به این معنی باشد که مثلا در یک قرائت دیگری عیسی علیه السلام کشته شده است و در قرائتی دیگر خود را فدای بشریت کرده است؟

امکان ندارد! قرآن یکی است و امکان ندارد که اختلاف داشته باشد، آنچه من درباره آن صحبت می کنم فقط اختلاف در نطق است و غالبا معنی آن یکسان است و حتی همان کلمات هستند و فقط طریقه نطق فرق می کند.

تا این درجه؟ فکر می کنم مبالغه می کنی!

می توانی آنچه را من می گویم از زبان مورخان خودتان بخوانی، خواهی یافت که آن با آنچه من می گویم کاملا هماهنگ است.

اما آیا تو مبالغه نمی کنی و یا بیش از اندازه هیجان زده نشده ای؟

شاید، اما آدم به من گفت که تو مدتی طولانی است در پی پاسخ پرسش هایت هستی و تمام ادیان را مورد بررسی و نقد قرار داده ای و الان به مرحله شناخت و بررسی اسلام رسیده ای و به من گفت که تو طرح متوازن و علمی حقایق را دوست داری.

آدم راست نشست و صحبت را قطع کرد:

مناقشه ای زیبا بود، اما من از قطع کردن آن معذرت می خواهم، جورج به من بگو که شما می خواستی درباره چه چیزی با من مشوره کنی؟

باسم تو موضوع را از یاد من بردی.

عذر می خواهم، جورج.

به هر حال بعد از اینکه بر اصول خود ثابت ماندم به یک دو راهی رسیدم، یا به یک سفر بروم که با کار و مبادی ایم در تضاد نیست، یا کارم را رها سازم و من به سفر تمایل دارم و گاهی احساس می کنم که از سفر خسته هستم.

تو از یک سفر به سوی سفر دیگر می روی!

بله درست می گویی، باور کن من علاقه ای به سفر ندارم، اما گویی آن الان بهترین وسیله خارج کردن از این بحران کاری است که من به آن گرفتار شده ام.

خستگی بدن بهتر از تنازل فرد از اصول خودش است، زیرا اگر از آن کوتاه بیاید؛ روحش به خستگی دچار می شود، به کجا مسافرت خواهی کرد؟

به آلمان یا اوکراین و یا جایی دیگر.

من امید داشتم که به سرزمینی اسلامی مسافرت کنی، همانگونه که برای شناخت مذاهب زمینی مسافرت کردی و سپس برای شناخت یهودیت سفر کردی و سپس برای شناخت مسیحیت مسافرت کردی، من امید داشتم که مسافرت کنی؛ تا اسلام را بیشتر بشناسی.

آلمان یا اکراین و یا مصر.

آدم به پایین نگریست و دستش را رها کرد: آه، چقدر دلم برای مصر تنگ شده است، من و شیخ باسم از مصر هستیم، من امید دارم که اگر به مصر سفر کنی اسلام را بهتر بشناسی.

آیا تو مصری هستی؟!

بله، فکر کرده ام که پیش از این، به تو گفته ام.

شاید، یادم نمی آید.

اگر به مصر بروی با برخی از دوستانم هماهنگی خواهم کرد تا آنجا به استقبال تو بیایند و با تو به اماکن سیاحتی بیایند.

باسم با صدای شادمان:

برادر من در قاهره معلم ریاضیات است، می تواند برای تو هر چیزی را که می خواهی آماده کند.

با وجود اینکه من می خواستم تا به آلمان بروم، اما می بینم که با هرکس مشوره می کنم به من می گوید به مصر برو، شاید فردا به کاخ خبر بدهم که به مصر خواهم رفت.

و من منتظر پاسخ تو هستم تا با برادرم حرف بزنم.

کاش من با تو می آمدم، دلم برای مصر تنگ شده است، دلم برای مردم و برای آن سرزمین تنگ شده است، دو سال است که به مصر برنگشته ام.

چرا با من نمی آیی؟

پس فردا از بیمارستان مرخص می شوم، امتحانات دانشگاه سه هفته بعد شروع می شود.

با توجه به اینکه تو خوب هستی این مدت کافی است تو و باسم از مصر چه هدیه ای می خواهید؟

هه هه، تمام مصر را برای من بیاور.

هه هه.

شب جورج ایمیل خود را گشود، مشاهده کرد که پاسخ های دوستانش پی درپی در باره قرآن می رسد، آنها را خلاصه کرد و به خودشان فرستاد.
«لیفی: من پاسخ واضحی ندارم، فقط چند جز از آن را خوانده ام؛ زمان کافی نبود. حبیب: از همه کتابهای آسمانی دقیق تر نقل شده است. تام: ببخشید، من در مطب مشغول بودم و از کتاب مسلمانان جز مقدار کمی نخوانده ام، اما آن را خواهم خواند. کاترینا: انگار واقعا از طرف خداست. جانولکا: از جهت علمی ثابت می شود که قرآن از محمد نقل شده است بدون تحریف؛ هرکس محمد را تصدیق می کند باید تصدیق کند که قرآن از طرف الله است».
از چیزهایی که غافلگیر شد این بود که در ذیل رساله جانولکا نوشته شده بود، طرابلس، لیبی و سپس پنجره ایی برای نامه جدید باز کرد و برای همگی نوشت..
« نامه هشتم: دوست دارم تا اسلام را بیشتر بشناسم، احتمال دارد به مصر مسافرت کنم؛ برای یک امر ناگهانی که پیش آمده است، پس در نزد چه کسی هست: 1. مراجعی که مرا به آن سفارش می کند؛ تا اسلام و یا مصر را بشناسم. 2. مسائلی که لازم است تا آنها را مورد مناقشه قرار بدهم و یا آنها رامطرح کنم. 3. پاسخ هایی که دانستن آنها امید می رود. من دو یا سه روز منتظر پاسخ شما هستم و آن را خلاصه خواهم کرد و به شما باز خواهم گرداند. جورج».

Tags: